🎧Part:7💦

661 60 20
                                        

چهار روز گذشته بود...
در طی این چهار روز جونگکوک به سراغش نیومده بود..
انگار درگیر مسئله ای بود...
اونقدر با کارهاش درگیر بود که وقت اومدن به سراغش رو نداشت...
خوشحال بود که سراغش نیومده...
چون هربار اومدنش شروع یک اتفاق بد بود...
هنوز خبری از دکتر کیم نبود...
نمیدونست...
شاید خبری شده بوده اما چون جونگکوک نیومده بود سراغش او هیچ اطلاعی نداشت...
هربار فقط یکی از بادیگارد های جونگکوک ظرف غذایی رو به همراه قرصی داخل اتاق میذاشت و میرفت...
هنوزم اون لعنتی سعی داشت با غذاهایی که حالش رو بد میکردند، اذیتش کنه...
به اجبار فقط چند لقمه میخورد و مابقی رو رها میکرد...
چند روزی بود که غذای درست و حسابی نخورده بود تا سیر بشه...
بعضی وقت ها از درد دل پیچه شکمش از گرسنگی مجبور میشد، پاهاش رو تو دلش جمع کنه تا بتونه بخوابه...
هنوزم همون حالت های مضخرف رو داشت...
با قرصی که میخورد حالش بهتر میشد...
اما این قرص مدتی بود که تموم شده بود...
هربار به اون بادیگارد درخواست کرده بود تا اون دارو رو براش تهیه کنه...
اما جوابش فقط سکوت و بی محلی بود...
اون آدم جونگکوک بود و فقط به حرف خود جونگکوک گوش میکرد...
نه به حرف او که گروگان جونگکوک بود...
هنوزم تمام مدت اون زنجیر های سخت و سرد بهش وصل بودند...
دست گچ گرفته اش دردش کمتر شده بود و انگار وضعیتش روبه بهبودی میرفت...
تنها مزایای اون زنجیر ها، بلندی شون بود...
چون باعث میشد هنگام حالت تهوع بتونه خودش رو به سینکی که کنار اتاق قرار داشت برسونه تا بالا بیاره...
همینجوریش هم اتاق کثیف بود دلش نمیخواست کثیفتر از قبل بشه...
چون انگار کسی قصدی برای تمیز کردنش نداشت...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

جونگکوک داخل اتاق مخفی کوچیکی که داخل اتاق شیک و لوکس ریاستش بود، نشسته بود...
اتاقی مخفی محلی برای ملاقات‌های پشت‌پرده و غیر قانونی...
خالی از هرگونه شنود و مزاحمی...
روی میز، کیف‌های سیاه پر از اسکناس باز شده بود و چند مرد خارجی با چهره‌های خشن، آرام درباره‌ی مسیر حمل اسلحه حرف می‌زدند...

جونگکوک بی‌نقص و خونسرد، روی صندلی چرمی تکیه داده بود...
با هر جمله‌ای که می‌گفت، طرف مقابلش فقط سر تکون می‌داد...
اما نگاه جونگکوک گهگاه به لیوان آب مقابلش می‌افتاد…
آبی شفاف که با هر لرزش کوچک انگشتاش روی میز موج برمی‌داشت...

برای لحظه‌ای ذهنش پر زد سمت پسرک....
یاد صحنه‌ای افتاد که جیمین روی زمین سرد اتاق خم شده بود، و به زور با دست های لرزونش لیوان آب رو بین دستاش گرفته بود، و آروم میخورد...

نفس عمیقی کشید، دستش روی میز مشت شد....
چرا از هرچیز ساده ای به او میرسید؟!

یکی از مردها که عصبانیت و دست مشت شده ی جونگکوک رو دید، پرسید: مشکلی هست، آقای جئون؟!

🐠𝔾𝕠𝕝𝕕 𝕗𝕚𝕤𝕙💫🔞ماهی طلایی Where stories live. Discover now