🔞💦Part:15🧸

984 97 92
                                        


صبح شده بود...
پرتوهای نورانی و ملایم خورشید از لابه لای پرده های فیلی رنگ اتاق فرار میکردند و روی دیوار سفید می افتادند...
پسرک یک روز بود که در اون اتاق سپری میکرد...
دیروز بعد از رفتن جونگکوک تا به الان ندیده بودش...
یه جورایی الان این حس تنهایی و ندیدن جونگکوک رو ترجیح میداد...
باید مدتی با خودش خلوت میکرد تا با خودش کنار بیاد...
تا تصمیم بگیره قراره چیکار کنه...
چطور باید تحمل میکرد...
دیدن جونگکوک فقط قلب بی جنبه اش رو به بازی می انداخت و بهش اجازه نمیداد منطقی و با عقلش فکر کنه و تصمیم بگیره...

بعد از اینکه صبحانه ای که پرستار براش آورده بود رو خورده بود، تصمیم گرفت برای قدم زدن از اتاق بیرون بره...
اما خب...
حضور دو بادیگارد جلوی در که مانعش شدند، عصبیش کرد...
اون جونگکوک لعنتی درسته که خودش نبود...
اما افرادش رو جلوی در گذاشته بود تا نتونه پسرک قدم از قدم برداره...

کلافه پوفی از بین لب های درشت و قرمز پسرک خارج شد و نگاهش رو دور تا دور اون اتاق خصوصی و جذاب چرخوند...
دستش رو زیر شکمش گذاشت و پاهاش رو از روی تخت به پایین آویزون کرد...
خوابیدن طولانی مدت فقط داخل اون تخت نه تنها خسته اش کرده بود بله کلافه اش هم کرده بود...
به لطف مراقب های پرستار خصوصی و البته خود دکتر کیم حالش بهتر بود...

دیشب رو خیلی خوب نگذرونده بود چون کمی تب کرده بود و پسر کوچولوش هم تصمیم گرفته بود با تکون خوردن های زیادش درد رو تحویل جیمین بده...
که اگه نامجون بهش مسکن و سرمی نمیزد مطمعن بود نمیتونست تا خود صبح چشم روی هم بزاره...

پاهای لختش رو داخل دمپایی آبی رنگ پایین تخت فرو برد و به کمک تخت، ایستاد...
لباس سفید و آبی بیمارستان توی تنش بزرگ محسوب میشد اما روی شکمش خیلی تنگ بود...
برای همین مجبور بود دکمه هاش رو باز بزاره...

به خاطر گرم بودن اتاق نگرانی بابت سرما خوردن دوباره اش به خاطر به تن داشتن اون لباس نازک و دکمه های بازش نداشت...

به خاطر باز بودن دکمه هاش، شکم کیوت و لختش مشخص بود و از این بابت واقعا متشکر جونگکوک بود که چنین اتاق راحتی رو براش فراهم کرده بود تا راحت و به دور از نگاه افراد غریبه و فضول باشه...

وگرنه شاید مجبور بود تمام مدت چیزی دور بدنش نگه داره تا شکمش رو از افراد غریبه پنهان کنه...

یکی از دست هاش رو زیر شکمش و دیگری رو پشت کمرش گذاشت و قدم های آرومش رو سمت پنجره ی بزرگ و نورانی اتاق برداشت...

هرچه اون کوچولو بزرگتر میشد و به آخرین ماهای بارداریش نزدیک میشد، فشار بیشتری به بدنش وارد میشد...
به خاطر وزن بچه کمرش خیلی زود درد میگرفت و با چند لحظه راه رفتن و ایستادن به نفس نفس می افتاد...

🐠𝔾𝕠𝕝𝕕 𝕗𝕚𝕤𝕙💫🔞ماهی طلایی Where stories live. Discover now