یونگی تاکید کرد:
- اگر میخوایش فقط نگاهم کن جیمینا...
جیمین بی هیچ حرفی سرش رو به نشونه تایید تکون داد، میخواستش خودش هم نمیدونست چرا ولی حس میکرد اگر یونگی کنارش باشه حالش بهتر میشه و هرچی نزدیک تر بهتر...
یونگی همونطور به سمتش مایل شد و دوباره لبهاش رو بین لب های خودش گرفت، بی شک لب های جیمین شیرین ترین چیزی بود که این روزها تو زندگیش داشته جیمین چشم هاش رو نبست و همونطور که یونگی گفته بود به چشم های اعتماد بخشش نگاه کرد و گرمای خون رو زیر پوست صورتش حس کرد. بی اختیار چشمهاش بی اختیار بسته شدند که یونگی بوسهشون رو پر سر و صدا قطع کرد و دستوری گفت:
-نگاهم کن
به سرعت چشم هاش رو باز کرد و دوباره به چشم های مشکیِ یونگی خیره شد.
یونگی دستش رو به سمت بدن برهنهی جیمین برد و نوک انگشت هاش رو پشت دست جیمین کشید و تا بازوش ادامه داد، استخون برجستهی ترقوهش رو نوازش کرد و انگشت شستش رو نوازش وار روی سیب گلوی پسر کشید. جیمین خیره به چشم ها و صورت یونگی، هیچ حس بدی نداشت انگار اون چشمهای خمار آرامش رو به رگ هاش تزریق میکردند، بوسهشون رو عمیق تر کرد و زبونش رو به آرومی روی لبهای یونگی کشید.🔞
دستش رو به سمت انتهای تیشرت یونگی برد و کمی کشیدش که یونگی بوسه رو قطع کرد و لباس رو از تنش خارج کرد. سرش رو جلو برد و تک تک قسمت های صورت فرشتهی مقابلش بجز چشمهاش رو بوسید...
جیمین نفس عمیقی کشید که با قرار گرفتن دست یونگی روی سینهش تو گلوش خفه شد... یونگی سرش رو به سمت گودی گردن پسر برد و با صبر و آرامش مشغول بوسیدنش شد کم کم پایین اومد، سرش رو کمی عقب برد و بوسه ای روی شکم تخت پسر زد، بعد دوباره به سمت بالا اومد و تمام بالا تنهی پسر رو بوسید. حتی تو این حالت هم نگاهش رو از چشم های خمار جیمین نگرفت و نگاهش کرد، جیمین شبیه یه الههی زیبا روی تخت به خودش میپیچید و گاهی لب هاش رو گاز میگرفت، دستش رو به طرف صورت پسر برد و همونطور که لب زیریش رو از زیر دندونش بیرون میکشید، نفس زنان گفت:
- هی هی، جیمینا... اجازه نداری اینجوری گازشون بگیری، صدات رو خفه نکن، صدای نالههای قشنگت رو میخوام...
و بعد دوباره دستش رو روی سینهی پسر کشید و با نیپلش بازی کرد.
جیمین بی اختیار نالهی آرومی کرد که یونگی لبخند کمرنگی زد و به کارش ادامه داد. جیمین هر ثانیه بیشتر برآمده شدن عضوش رو حس میکرد و بی اختیار ناله های بلند تری میکشید، با صدای آرومی گفت:
- میخوامش... همین الان!یونگی تک خندهی کوتاهی کرد، اولین بار بودکه با یه پسر تجربهش میکرد و به نظر کارش بد نمیاومد! زبونش رو روی لبش کشید و انگشت های کشیدهش رو به سمت شلوار پسر برد و دستش رو داخل شلوار جذبش فرو کرد، عضو برآمده پسر رو توی مشتش گرفت و باعث شد، آه بلندی از بین لبهای خوش تراش جیمین خارج بشه و ملافهی تخت رو توی مشت بگیره، دستش رو با آرامش عقب جلو کرد و لب هاش رو دوباره روی لب های پسر گذاشت و با عطش بیشتری بوسید...
![](https://img.wattpad.com/cover/363995886-288-k19132.jpg)
YOU ARE READING
Sunflower
Fanfictionبه پرنده ای فکر کن که تو قفس بدنیا اومده و کل دنیاش تو قفس خلاصه میشه پرنده خوشحاله چون نمیدونه اون بیرون چه خبره تا این که یه روز یه پرندهی آزاد رو میبینه اون بیرون یه جایی اونطرف این میله ها و به نظرت زندگیش شبیه قبل میشه؟! کیم تهیونگ یه پسر...