10

89 14 2
                                    

نیم ساعتی بود که جلوی در منتظر جونگکوک توی ماشین نشسته بود، شب‌گذشته بعد از کلی بحث با سوزی تونسته بود متقاعدش کنه که تو عمل انجام شده قرار گرفته و تا قبل از شب کارش تموم میشه و به قرارشون می‌رسه، دلش می‌خواست همین امشب با سوزی در مورد این که شاید اونها مناسب هم نیستند صحبت کنند و حرف هایی که این مدت سعی کرده به زبون نیاره رو بگه البته اگر سوزی ناراحت نشه‌. در هر حال سوزی دوست تهیونگ بود و تهیونگ قطعا نمی‌خواست دلش رو بشکنه...
با صدای باز شدن در ماشین از افکارش بیرون پرید و نگاهش به جونگکوکی که حالا با لبخند روی صندلی کنارش نشسته بود افتاد.
- سلام هیونگ، ببخشید باز هم دیر اومدم خب داشتم با یونگی هیونگ در مورد دکوراسیون اتاق بحث می‌کردم و اون می‌گفت که...
جونگکوک با عجله این حرف ها رو می‌زد و تهیونگ با خنده نگاهش می‌کرد و به این فکر می‌کرد که اگر واژه کیوت قرار بود یه آدم باشه قطعا جونگکوک بود.
- سلام! اشکالی نداره
با لبخند گفت و ماشین رو روشن کرد و به سمت بهترین مرکز خرید لوازم خونگی که می‌شناخت رفت.
جونگکوک که انگاری با موهاش درگیر بود موهاش رو پشت گوشش انداخت و پرسید:
- هیونگ اونجا همه چیز‌ داره؟
تهیونگ سرش رو تکون داد و پرسید:
- آره تخت خواب و خوشخواب و کنسول و میز آرایش و مبل و همه چیز...
جونگکوک که انگار خیالش تقریبا راحت شده بود آهان کوتاهی گفت و به خیابون ها خیره شد. با ذوق به خیابون ها نگاه می‌کرد و چشم هاش از خوشحالی برق می‌زدند. اون زندگی کردن تو کره رو بیشتر از هرچیزی دوست داشت و از وقتی به اینجا برگشته بود حالش حسابی خوب بود. هوای فرانسه برای قلب شکننده‌ی جونگکوک زیادی غمگین بود. هرچند که اونجا دوست های بیشتری داشت و البته یک شغل!
با خودش فکر کرد که باید با تهیونگ در مورد کاری که دوست داره انجام بده صحبت کنه! بالاخره تهیونگ اینجا و وضعیت کار کردن توش رو بهتر می‌شناخت و حتما نظرات خوبی داشت.
تهیونگ غرق افکار خودش بود و حرف‌هاش رو برای شب مرتب می کرد و جونگکوک هم در مورد کار تو کافه رویا پردازی می‌کرد و اینطور شد که خیلی زود به فروشگاه رسیدند...
ماشین رو پارک کرد و به جونگکوک که خیره به رو به رو اما تو خیالات خودش بود نگاه کرد.

خواست صداش کنه که پیاده بشه اما جونگکوک اونقدر عمیق تو فکر بود که مثل یه مجسمه بی حرکت شده بود و این حالتش از نظر تهیونگ بانمک بود پس کمی صبر کرد، جونگکوک نگاهی بهش انداخت و متعجب گفت:
- رسیدیم؟
تهیونگ در حالی که دست به سینه نشسته بود و نگاهش می‌کرد گفت:
- ده دقیقه ای می‌شه!

جونگکوک با عجله از ماشین پیاده شد و به سمت تهیونگ که حالا پیاده شده بود رفت.
- گاهی وقتا زیادی تو فکر می‌رم. یه چیزی ذهنم  رو مشغول کرده.
-و اون چیه؟

هر دو به سمت ورودی فروشگاه راه افتادند و حین راه رفتن جونگکوک ادامه داد:
- خب راستش من‌ تو فرانسه تو یه کافه کار می‌کردم و دوست های زیادی داشتم. اما اینجا حس می‌کنم دارم تو خونه می‌پوسم!

SunflowerWhere stories live. Discover now