تقریبا دو هفته از اتفاقات اون شب نفرین شده میگذشت، دورهمی ها پابرجا بود با این تفاوت که جونگکوک به بهونههای مختلف به دورهمی نمیاومد. قطعا نبودنش برای کسی چندان حس نمیشد چون کلا دوبار جونگکوک رو دیده بودند.
اما برای تهیونگ فرق داشت احساس گناه میکرد، اون پسر بیچاره که اینجا کسی رو نداشت و مثلا خانوادهش از تهیونگ خواسته بودند هواش رو داشته باشه، تهیونگ هم با رفتار عجیبی که آخرین بار از خودش نشون داده بود به کل پسر رو فراری داد.
دست خودش نبود مقصر اصلی سوزی بود که این فکر مسخره رو تو سر تهیونگ انداخته بود و حالا هم از نبودن جونگکوک راضی به نظر میرسید. هرچند سوزی بیراه نمیگفت و اون پسر جدی جدی اغواگر بود. مطمئن نبود اغواگر واژه مناسبی برای جونگکوک هست یا نه، اما در هر حال چیزی که تهیونگ متوجهش شده بود این بود که وجود جونگکوک خطرناکه چرا که... چراش رو خودش هم نمیدونست یا بهتره بگیم که در واقع میدونست! خوب هم میدونست اما نمیخواست حتی به ذهنش اجازه بده به دلیل خطرناک بودن جونگکوک فکر کنه.
روزها در پی هم میگذشتند و زندگی روال همیشگی خودش رو پیدا کرده بود، تهیونگ هم با توجه به این که مشغول دفترش شده بود و با چند شرکت قرارداد داشت تقریبا فراموش کرد که کسی به اسم جئون جونگکوک وجود داره تا وقتی که تلفن خونشون زنگخورد و مادرش مشغول صحبت با تلفن شد و ده دقیقه بعد در اتاق تهیونگ رو زد و گفت:
- پسرم خانواده جئون برای فردا شب دعوتمون کردند حواست باشه جایی قول ندی.خانواده جئون! نه اون مهمونی اصلا برای تهیونگی که تمام تلاشش رو کرده بود فراموش کنه که اون شب قلبش یه ضربان جا انداخته خوب نبود!
تهیونگ کمی فکر کرد و گفت:
-با سوزی قرار شام دارم.مادرش لبخند محبت آمیزی زد و گفت:
- اتفاقا اون ها هم دعوتند.نقشه تهیونگ نگرفته بود! فقط اوضاع بدتر شده بود و ممکن بود حالا فردا مادرش به سوزی چیزی مثل این که" ناراحت شدم که قرارتون بهم خورد..." یا همچین چیزی بگه، در حالی که اصلا خبری از هیچ قراری نبود!
نفسش رو کلافه بیرون داد و سری به نشونه متوجه شدم تکون داد و خودش رو با موبایلش مشغول کرد. مادرش برای شام صداش کرد اما میل نداشت و باز هم سرگرم موبایلش شد. این که تهیونگ اکثرا سر میز شام و ناهار حاضر نمیشد چیز عجیبی نبود تقریبا یه روتین عادی تو زندگی کسل کنندهشون بود. در واقع تهیونگ حوصله سخنرانی های پدرش رو نداشت و حاضر بود در عوض سلامت گوشها و اعصابش، معده بدبختش رو سوراخ کنه.
کمی تو تلگرام و بقیه پیام رسانها چرخید و تصمیم گرفت یه نگاهی به گروه دوستانهشون بندازه. جین یه کلیپ خنده دار گذاشته بود و جونگکوک به پیامش خندیده بود. فردای همون شب متوجه شد که جونگکوک توی گروهشون عضو شده، البته متوجه نشد چرا این کار رو کرده! در حالی که از همه دورهمی ها فرار میکنه!
YOU ARE READING
Sunflower
Fanfictionبه پرنده ای فکر کن که تو قفس بدنیا اومده و کل دنیاش تو قفس خلاصه میشه پرنده خوشحاله چون نمیدونه اون بیرون چه خبره تا این که یه روز یه پرندهی آزاد رو میبینه اون بیرون یه جایی اونطرف این میله ها و به نظرت زندگیش شبیه قبل میشه؟! کیم تهیونگ یه پسر...