التیام

15 5 0
                                    

جونگین چندین روز بعد از دیدن کیونگسو حالش بد بود. یعنی واقعا خودش بود؟یا بازم تو رویا بود؟
قبل از اینکه بتونه جواب قابل قبولی به سوالش بده،حس کرد یه چیزی یا در واقع یه کسی کنارشه.
همون جور که حدس زده بود،کیونگسو کنارش دراز کشیده بود و در حالی که بازشو دورش حلقه کرده بود و سینه ی لختشو روش گذاشته بود، به آرومی خوابیده بود و پاهاشو زیر لحاف ضخیم دور پاهای اون پیچیده بود.
جونگین سعی کرد یادش بیاد.....بعد از اینکه همو بوسیدن چه اتفاقی افتاد؟

                                                         ***

بعد از اینکه از بوسه عقب کشیدند،جونگین حس کرد انرژی شو از دست داده و داره تلو تلو میخوره.خوش بختانه کیونگسو اونجا بود و گرفتش.
-"میبرمت تو اتاق ات....."
همه چی بعد از اون تار و گنگ بود، اما در حین به خواب رفتن،فهمید که کیونگسو لباس هاشو با لباس های جدید عوض کرده و  قبل اش، سینه و بازو هاشو با لباس های خیس تمیز کرده.
جونگین میخواست بلند شه،نمیخواست دوباره خوابش ببره،ولی فهمید نمیتونه توی اون لجظه کار خاصی بکنه.شیطان درون اش تمام انرژی شو ازش گرفته بود و برای حمله به کیونگسو ازش استفاده کرده بود و بعدش ناپدید شده بود... و باعث شده بود الان سست و بیحال بشه.
جونگین حدس میزد که چرا اینطور شده.
-"جونگین...جونگین صدامو میشنوی؟"یه صدای مخملی و دور صداش زد...جوابشو با یه خرخر داد.
-"جونگین....تو باید یه چیزی بخوری"
خوردن؟چ_چی؟
اون زمانی برای مخالفت نداشت چون بعدش بوی مست کننده ی خونی که از مچ کیونگسو میچکید ، توی بینی اش پیچید.
-"کیونگ....سو...آه!" جونگین به خاطر خشکی گلو اش سرفه کرد.
-"جونگین....اینجا...."
یه دست سرشو گرفت و روی پاهاش نشوند.وقتی جونگین تونست چشم هاشو یکم باز کنه،خون سیاه و غلیظ کیونگسو وسوسه اش کرد، فقط یه قطره از زخم روی مچ اش...فقط یه خورده ازش....
کیونگسو گفت:"جونگین بخور....من چیزیم نمیشه..."
در حالی که دست هاش میلرزید بازوی کیونگسو رو گرفت ولی جلوی لب هاش باتعلل نگاه داشت.
-"ن_نه...."یه ناله ی آروم از لب هاش فرار کرد.
جونگین بیحال نردیک به زخم کیونگسو زمزمه کرد:"ت_تو ناپدید نمیشی.....وقتی دوباره چشم هامو باز کنم....درسته؟"
-" نمیشم.....قول میدم که نشم"
جونگین در حالی که به چشم های یاقوتی کیونگسو خیره مونده بود، لبهاشو به زخم باز کیونگسو چسبوند.اون مایع روی زبونش جاری شد و مزه ی مسی اش از گلو اش پایین رفت....جونگین از لذتی که می برد، ناله کرد و چشم هاش به عقب برگشتند...
و بعد همه چی از اونجا قطع شد...
در حالی که دندون های نیش اش به قدری حساس شده بودند که ذوق ذوق میکردند،زخم رو از لب هاش جدا کرد.
تنها چیزی که بعدش فهمید این بود که دراه همون مایع لذت بخش رو از گردن اش میخوره...
بعد از اون....بیهوش شده بود.

به سمت کسی که کنارش خوابیده بود برگشت و کیونگسو رو توی حالت راحت تری روی تشک خوابوند.اون خون خالص هنوز خواب بود و وقتی جونگین سرشو چرخوند، تونست رد خون  سیاه رو روی گردن و شونه هاش ببینه.
انگشت هاش رو روی چشم های قشنگ اش کشید و راهشو به سمت بینی اش ادامه داد و بعد اونا رو روی لب های حجیم و نرم اش فشار داد...کیونگسو مطمعنا زنده بود.
و الان حواس اش به قدری جمع شده بود که بفهمه این دیگه یه رویا نیست.
در حالی که لب هاش به یه لبخند آسوده مهمون شده بود، نتونست جلوی خودشو بگیره که گریه نکنه....ولی اونا اشک های شادی بودند.
زمزمه کرد:"کیونگسو...."بازشو دور سینه ی خون خالص پیچید و سرشو توی گودی گردنش پنهون کرد و بوشو که خیلی دل تنگ اش بود،نفس کشید.
فعلا نمی خواست که از تخت بیرون بیاد و خوش بختانه کیونگسو هنوز خواب بود و گریه کردنش رو ندید.
جونگین فقط خوشحال بود و به خاطر همین گریه میکرد.
***

[Completed] •⊱ Legacy ⊰• (ChanBaek) Persian TranslationDove le storie prendono vita. Scoprilo ora