مبارزه

12 5 0
                                    

مسافرت کردن اصلا آسون نبود.در واقع خیلی هم خسته کننده بود و اونا به سختی تونستن بدون جلب توجه خاصی در اسکله، وارد کشتی به مقصد چین بشن.
اونا خیلی تلاش میکردن که تا حد امکان توی جنگل ها و کوه ها مخفی بمونن.نه__به این دلیل که از آدم ها بترسند،بلکه نمیخواستند چیزی جلوی جستجو شون برای پیدا کردن اون شیاطین رو بگیره.
اگه مجبور میشدن که از جنگل و کوه ها بیرون بیان،دیگه لباس های تیره و ناآشنای خودشون رو نمیپوشیدند.همه شون لباس هایی به رنگ خاکستری تیره یا مشکی میپوشیدند.
لوهان یه شلوار خاکستری با زانوهای سوراخ شده،کت چرم و یه تی شرت خاکستری میپوشید درحالی که کیونگسو یه یقه اسکی مشکی با جین هم رنگ اش رو می پوشید.
چانیول هم یه رکابی خاکستری همراه با جلیقه وشلوار جین پاره می پوشید و هر سه شون       نیم بوت های ارتشی پاشون میکردند.
این رنگ های سیاه در شب حل می شدند،باعث می شدند هر وقت میخوان شکار کنند.اونا میتونستند قایم بشند و قربانی شونو گیر بیارند و تا وقتی بمیره،خونشو بمکند...
هرچند نفرت انگیز به نظر میرسید،اونا باید هر چند وقت یک بار خون میخوردند ،هرچند چیزی که واقعا میخواستند خون اون سه تا شیطانی بود که داشتند دنبالشون میگشتند....

روزی که داشت اولین برف سال  می بارید،لوهان فکر کرد شاید این بار،زمان و سرنوشت به نفع شون عمل کنه.در واقع زمستون خبرهای خوبی برای سه تاشون آورده بود.این به معنای این بود که اونا زمان بیشتری داشتند که کشور رو بگردند.( چون روزها کوتاه تر میشن)
در واقع  خورشید پوستشونو نمی سوزوند ،بلکه فقط به پوستشون میتابید و باعث میشد پوستشون خارش بگیره و گاهی اذیتشون میکرد بنا بر این خون آشام ها زیاد از خورشید خوششون نمیومد.
روزها مثل ثانیه ها میگذشتند و اونا از ایالتی به ایالت دیگه ایی می رفتند و در هر مکان حداکثر دو روز می موندند.شب ها در قسمتهای مختلف شهر دنبال اون سه تا میگشتند یا تو خیابونا دنبال  شکار بودند و روزهام توجنگل میخوابیدند،جایی که کسی نتونه مزاحمشون بشه.
                                                  ***
کیونگسو با برخورد دونه های برفی که دماغشو قلقک میدادن از خواب بیدار شد و وقتی چششم هاشو باز کرد دید بارش برف از قبل شدید تر شده.
در حالی که از جاش بلند می شد ،سریع چشم هاشو به اطراف گردوند و دنبال دو نفر دیگه گشت.چانیول رو روی یکی ازشاخه های درخت پیدا کرد، در حالی که یکی از پاهاشو آویزون کرده بود و پای دیگه شو تو شکمش جمع کرده بود و بازوشو روش گذاشته بود.چانیول سرشو به تنه درخت تیکه داده بود و به افق خیره شده بود و هر چند گاهی بیحوصله پلک میزد.
بعد لوهانو دید که به سمتش حرکت میکنه.حتما دوباره بدون هیچ سرنخی رفته بود و این اطراف رو گشته بود.حالت صورتش میگفت باز توی این شهر هم چیزی پیدا نکرده ،که این یعنی اون ها به زودی باید باز جابه جا می شدند.
لوهان بدون اینکه نگاهی بهش بندازه ازش رد شد و اون میتونست استرسشو توی چشم های یاقوتی اش ببینه.اون هم یه نگاه نگران به چانیول انداخت و بعد دنبال لوهان رفت...
وقتی به نزدیکی خونآشام مو بلوند رسید پرسید:"کی میخواییم از اینجا بریم؟"
لوهان توی یه زمین خالی که در نهایت به یک صخره میرسید ایستاده بود.از اونجا میتونستند باقی مونده ایالت و کوه های اطرافشو ببینند.به زودی برای جستجوشون باید به اون سمت ایالت می رفتند.
-"بیا امروز رو استراحت کنیم و قبل از اینکه بخواییم سپیده دم حرکت کنیم، برای امشب  شام گیر بیاریم"
کیونگسو سرشو به نشونه موافقت تکون داد و کنار لوهان ایستاد وبه منظره سفید روبرواش خیره شد.سکوت همه جا رو فرا گرفته بود و تنها زوزه های باد سردی که می وزید، سکوت بینشون رو بر هم می زد.
لوهان در نهایت حرکت کرد و در حالی که آه میکشید ،دستشو بین موهای فر و بلوندش فرو برد.وقتی کیونگسو به سمت اش برگشت ،دید که  لوهان کمی قوز کرده و صورتشو با دست هاش پوشونده.چند ثانیه  بعد هم صدای فین فین های آرومش رو میتونست بشونه و شونه هاش که می لرزیدند رو میتونست ببینه.....
کیونگسو هم کمی خم شد و لوهانو بغل کرد تا کمی حالش بهتر شه.لوهان هم پیشونیش رو به شونه هاش تکیه داد و در سکوت گریه کرد...
لوهان مطمئن نبود که به خاطر اینکه دید اش از گریه تار شده یا به خاطر اینکه فکر میکرد حس شون مشترکه...اما حس کرد کیونگسو هم پا به پا اش گریه کرده...
لوهان زمزم کرد:"دلم براش تنگ شده کیونگسو...خیلی دلم براش تنگ شده"
کیونگسو در حالی که پشتشو نوازش میکرد جواب داد:"میدونم....منم دلم براش تنگ شده..."
لوهان با چشم های قرمز سرشو عقب کشید و برای چند ثانیه مردمک هاش نقره ایی شد و بعد یه فریاد کم جونی از لب هاش فرار کرد.
درحالی که خودشو از بغل کیونگ بیرون می آورد و بلند میشد،داد زد:"تا حالا اینقدر احساس نا امیدی نکرده بودم.تا حالا اینقدر احساس کوچیکی و ناتوانی نکرده بودم...انگار داریم توی یه جاده بی پایان از سد ها و موانع را میریم،از بس را رفتیم پاهامون خونی شده ولی هنوز هم جایی رو پیدا نکردیم که بریم!!"
درحالی که یه دستش رو کمرش بود،سرشو کج کرد ودست دیگه اش رو محکم رو گونه اش کشید که نذار اشکاش رو صورتش بریزن....ولی موفق نشد.
گریه میکرد و میگفت:"اون کجاست؟آخه اون کجاست؟....من الان میخوامش،میخوام کنارم باشه،سهونی مو میخوووووام،میخوام سهون بررررگرررده!"اونقدر داد زده بود که رگ های گردنش بیرون زده بود.
کیونگسو هم مثل لوهان بلند شد و یه سمتش رفت تا اشک هاش رو از صورتش پاک کنه.
-"ما پیداشون میکنیم....امیدتو از دست نده لوهان.این تو نیستی لوهان.تو یه خون خالص مصممی!مهم نیست چی باشه،تو به هرچی که بخوای میرسی.تو سهون رو برمیگردونی،ما پیداشون میکنیم"
لوهان اونقدر احمق نبود که لرزش صدای کیونگسو رو موقع گفتن اون جملات نفهمه.ولی هیچی نگفت چون میدونست کیونگسو هم احساس خودشو داره.
ولی چیزی که کیونگسو بهش گفته بود درست بود.تسلیم شدن روش اون نبود.لوهان جز اولین نسل  خون آشام ها بود....یه خونآشام بدجنس و خطرناک که برای رسیدن به چیزی که میخواست هر کاری میکرد....لوهانی که هیچ وقت ضعف نشون نمیداد.....همون لوهانی که سهون عاشق اش شده بود.
باید قوی می موند.
چون میدونست از لحظه ایی که دوباره نفس کشیده فاصله اش یا سهون کمتر شده...
حالا فقط  یه مسافت کوتاه اونا رو از هم جدا میکرد....نه مرگ و زندگی....
                                        ***                                                     
وقتی به جای قبلی شون برگشتند،چانیول هنوز هم تو همون موقعیت بود ولی این بار چشم هاشو بسته بود و با آرامش خوابیده بود.
لوهان آهی کشید و به کیونگسو نگاهی انداخت و گفت:"بعضی وقت ها ،خیلی دلم میخواد بدونم تو مخ اش چی میگذره"
-"ولی تو که هیچ تلاشی براش نمی کنی"
لوهان لبخند تلخی زد و کنار یه درخت نشست:"برای این که تصمیم اش به چانیول بستگی داره که بخواد همه چی رو تو ذهن اش مخفی کنه"
-"خوب چرا چنین کاری میکنه؟"
-"نمیدونم"
-"نباید وادارش کنیم که حرف بزنه؟یه جورایی این وضعیت خوب نیست.میترسم روزی که
تحمل اش تموم شه، چه میدونم، یه جنگل رو آتیش بزنه  یا همچین چیزی"
لوهان به کیونگسو خیره شد و گفت:"من همین حرفو در مورد تو هم میزنم"
کیونگس. با تعجب پلک زد و گفت:"چی؟"
-"چانیول الان یه مدتی میشه که ساکته و مشخصه که افسرده شده ولی تو هم بهتر از اون نیستی.بله،تو با من حرف میزنی،با اونم حرف میزنی ولی تا حالا نشنیدم که یه کلمه راجع به جونگین بگی.تو از موضوعی که راجع به اون باشه فرار میکنی.الان نمیدونم چه حسی راجع بهش داری.تو احساس منو میدونی،میدونی که چقدر دلم میخواد یه مشت تو صورت سهون پیاده کنم واسه این که مثل ترسو ها گذاشته رفته و هم زمان هم دلم میخواد تا وقتی جون دارم ببوسمش و عملا با یه زنجیر گردنشو به مال خودم وصل کنم که این بار نتونه جایی بره"
لوهان وقتی دید کیونگسو عمدا یه جا دیگه رو نگاه میکنه،خندید.
-"میبینی؟" اشاره ایی به زبان بدن کیونگسو کرد که مطابق با حرفاش  بود.
-"کیونگسو.....اشکالی نداره،بهم بگو چه حسی داری.البته نمیخوام مجبورت کنم.میخوام خودت بهم بگی."
چند ثانیه طول کشید تا بلاخره کیونگسو آهی کشید و شروع به حرف زدن کرد.
-"میترسم با جونگین روبرو بشم...البته اگر بتونیم پیداشون کنیم.نمی دونم چه واکنشی نشون میده وقتی دوباره همو ببینیم.خوشحال میشه؟تو شوک میره؟خیالش راحت میشه؟یا....یا با نفرت تمام سرم فریاد میکشه...واسه این که...واسه اینکه من باعث شدم این همه درد بکشه"
لوهان سرشو به نشونه تایید تکون داد و باعث شد کیونگسو این بار با یه گریه بی صدا ادامه بده.
-"منم دلم براش تنگ شده.میخوام بهش بگم برای اینکه ترکش کردم متاسفم و اینکه الان همه چی  قراره درست شه.میخوام به صورتش نگاه کنم و بهش قول بدم این بار قرار نیست چیزی ما رو از هم جدا کنه،میخوام بهش بگم این بار واقعا هرچی بشه کنارش میمونم."
کیونگسو دست هاشو مشت کرد به سمت زمین تکونشون داد.شاخه های درخت از زمین بیرون اومدن و دور دستهاش پیچیدن و انقدر فشارشش دادن که باعث شدن دست هاش خونی شه ولی خون خالص حتی ذره ایی هم تکون نخورد:"لوهان ،من نمیتونم چیزی رو جز در قلبم حس کنم.همه چی بی حس شده....میبینی؟"
خون سیاه از دستش رو زمین می چکید و برف سفید رو رنگ می کرد تا اینکه بلاخره ریشه های درخت خاکستر شد و به زمین ریخت.رنگ چشم های کیونگسو از نقره ایی تغییر کرد و دوباره سرخ شد.
زخم هاش به سرعت خوب شدن و کیونگسو خنده ی خفه ایی کرد.
-"اگر فقط میتونستم قلب جونگینم اینجوری درمان کنم...."
                                                ***
ماه تموم شد و اونا هیچی تو چین پیدا نکردند،پس به یه کشور دیگه رفتن و بعدی و بعدی....
انگار داشتن دنبال سوزن تو انبار کاه می گشتن.
البته در تمام مدت گشتن،لوهان به خودش یادآوری میکرد که بد اخلاقی نکنه،به خودش یاد آوری میکرد که سهون چه چیزهایی رو راجع بهش دوست داشته و اون باید اونا رو حفظ کنه.سهون بهش گفته بود عاشقشه چون اون لوهانه،یه خون آشام بدجنس کوچولو،خطرناک و از طرفی هم خیلی دوست داشتنی...
هر وقت یاد اینا می افتاد ،یه لبخند خود به خود رو لبهاش میومد. ولو هان نیاز داشت که قوی بمونه.
در همین حال،کیونگسو به حرف لوهان فکر میکرد که بهش گفته بود که تقصیر اون نبوده که مرده. اون که نمیخواسته بمیره و مطمعنا جونگین ازش عصبانی نیست.اره جونگین اذیت شده بود،ولی ازش متنفر نیست، تهش شاید ازش بپرسه که چرا خودشو به کشتن داده که ازش محافظت کنه و اینجور چیزا. ولی اینکه ازش متنفر بشه؟این اون جونگینی نبود که اونا میشناختن.

نصف ماه گذشته بود و اونا داشتن توی یه کشور جمهوری چک میگشتن.اینجا اندازه چین بزرگ نبود ولی اونا مجبور بودن یکم تو این کشور وایسن چون به اندازه کافی خودشونو با گشتن تو کشور های همسایه اش خسته کرده بودن.با سرعتی که داشتن فقط یکم زمان طول میکشید که به کشور همسایه برن.
پس تصمیم گرفتن یکم استراحت کنن.
بعد از ظهر بود که چانیول به خاطر طوفان برف از خواب بیدار شد.به نظر می رسید که پسر عمو هاش خیلی خستن که توی اون طوفان هم هنوز خوابن.سرما هیچ وقت اذیتشون نمیکرد ولی چانیول فکر کرد ،ایده خوبی نیست که همینجور وسط جنگل بخوابن و فردا تو یه کوه برف دفن بشن.
چانیول تمام شب رو بیدار بود و یه حلقه آتیش دور دوتا خونآشام دیگه درست کرد که همش برف ها آب میکرد و اون تا رو هم گرم نگه می داشت.آتیش تمام جنگل سیاه رو روشن کرده بود.....

[Completed] •⊱ Legacy ⊰• (ChanBaek) Persian TranslationOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz