جستجو

26 7 0
                                    

يك جزيره،يك عمارت،يك آسمان آبي تيره….
حالا چطور بايد شروع ميكردند؟ براي چه هدفي زندگي ميكردند؟ بايد نسل خون آشام ها رو مثل  اصيل زاده هاي قبلي،ادامه ميدادند؟ بايد در مورد  اون سه شيطان چي كار
مي كردند؟  همون كساني كه خيلي زجر كشيده بودند در حالي كه تنها آرزوشون اين بود كه در كنار كسي كه براشون عزيزه زندگي كنند…كساني كه ديگه اميدشون رو از دست داده بودند…كساني كه حتي لبخند زدن رو هم فراموش كرده بودند…

چند هفته از رفتن اون سه شيطان گذشته بود، ولي اونها هيچ كاري نكرده بودند جز اينكه توي عمارت بموند و با ناراحتي توي افكارشون غرق بشن.

تا اينكه يك شب كه در اتاق پذيرايي جمع شده بود ، در حالي كه اونيو به آتش خيره شده بود و دستهاشو پشتش گره زده بود، مينهو شروع به صحبت كرد"هيونگ…بايد يه چيزي بت بگم"
همشون به سمت مينهو برگشتن.
مينهو كمي تو جاش جابه جا شد و گلوشو صاف كرد و ادامه داد:"سه روز پيش…من …يه چيزي رو در مورد خودم فهميدم…"
-"چيو فهميدي؟"
مينهو لب هاشو روي هم فشار داد و چشم هاشو بست.وقتي دوباره چشم هاشو باز كرد چشماش نقره ايي شده بود. هواي اطرافش پر از قطرات ريز آب شد و كم كم قطره هاي بزرگتر آب شكل گرفتند.
-"من ميتونم آب رو تغيير بدم و جابجا كنم…تقريبا يه هفتس كه در موردش فهميدم"
باورش سخت بود ولي اونا ميدونستند كه كه ممكنه خون خالص ها به اونا هم قدرت هايي داده باشن اما جز مينهو بقيه دقيقا نميدوستند قدرتي دارن يا نه.

مينهو ادامه داد:"و وقتي  داشتم با خودم تمرين ميكردم…يه فكري به سرم زد"
تمين بهش خيره شد و پرسيد:"چه فكري مين؟"

-"من ميخوام اونا رو برگردونم…چانيول،كيونگسو و لوهانو.من ميخوام  كاري كنم اونا دوباره به زندگي برگردن حتي اگه بهمون گفتن اين كار غير ممكنه"
مينهو انگشتاشو رو مشت كرد كه جلوي لرزش شونو  بگيره و ادامه داد:"سهون ،جونگين و بكهيون شايد فكر كنن  ديگه راهي نيست كه اونا رو دوباره ببينن…ولي منم ميخوام شانسمو امتحان كنم…اگه موفق بشم ميتونيم اون شياطين هم برگردونيم و…."
كي حرفشو قطع كرد و گفت:"نبايد چنين كاري بكني…"
-"چي؟"
-"حتي اگر موفق هم شدي فكر نميكنم  خوب باشه دنبال اون شياطين بگردي"
مينهو باز ادامه داد:"چرا؟ مگه اين همون چيزي نیست كه اونا ميخواستن؟ اينكه دوباره همشون با هم باشن؟"
اون نمی تونست تحمل کنه که کیبوم اینقدر نسبت به این مساله بی تفاوت باشه. کیبوم از وقتی سهون رو دیده بودند چیزی نگفته بود، پس این چیزی بود که واقعا داشت بهش فکر میکرد؟

کیبوم آهی کشید و سرشو  تکون داد:"تو اصلا مطمئنی که میتونی اونا رو برگردونی وقتی الان فقط خاکسترشون مونده که اونم پخش کردن؟ چطور میخوای اونا رو برگردونی؟ فرض کنیم بتونی این کارو بکنی، چطور میخوای بهشون توضیح بدی که معشوق هاشون از برگشتشون نا امید شدن ورفتن؟ اصلا اگه بتونن دوباره زنده بشن، کی میتونن اونا رو ببینن؟ ده سال دیگه؟پنجاه سال دیگه؟صد سال؟ چی؟ حتی اگه همچی خوب پیش بره فک میکنی میتونی دنبال اون شیطان ها بگردی؟این توهماتت رو تموم کن مینهو!!"
تمین دندان های نیشش رو از عصبانیت نشون داد و داد زد:"میشه خفه شی؟حق نداری راجع به مینهو این جوری حرف بزنی"
جونگهیون که تا حالا ساکت نشسته بود، وقتی دید کیبوم میخواد متقابلا به طرف تمین حمله کنه جلوشو گرفت.
ناگهان اتفاقی افتاد که هیچ کس انتظارشو نداشت.
دمای اتاق ییهو کاملا پایین اومد.آتیش خاموش شد و یک لایه ضخیم یخ روی سقف و دیوارها شکل گرفت. حتی شبنم هایی که مینهو درست کرده بود هم یخ زد.

[Completed] •⊱ Legacy ⊰• (ChanBaek) Persian TranslationWhere stories live. Discover now