رفتن

25 9 0
                                    

سنگ مرمر سرد رو پشت اش حس میکرد و بوی مایعی خوش بو در مشامش پیچیده بود اما صدایی به گوشش نمیرسید.چشماشو باز کرد و اولین چیزی که دید سقف بالای سرش بود که با نور کمی روشن شده بود.چند بار پلک زد و مردمک هاشو چرخوند ، در نهایت فهمید که توی یک اتاقه.
صدایی گفت: "بلاخره بیدار شدی"
اون لحن صدا باعث میشد تمام بدنش مور مور بشه.انگار بند بند وجودش اون صدا رو میشناخت و بدنش تماما در اختیار صاحب صدا بود.
-"یالا...پاشو اونیو"
وقتی اون صدا اسمشو صدا زد،بلند شد و نشست.
تمین،مینهو،جونگهیون و کیبوم رو دید که اطراف مرد قد بلندی ایستاده بودند. مرد پوست سفید و موهای مسی رنگ داشت و لباس هاش هم مثل چشمهاش، کاملا سیاه بود.
-"سهون..."
سهون دستشو به سمتش دراز کرد و اونیو ناخوداگاه دستشو گرفت.سهون بلندش کرد و مینهو لباسی رو روی شونه های لخت اش انداخت و گفت:"خوش اومدی،هیونگ"
***
چند دقیقه طول کشید که به اونیو توضیح بدن چه اتفاقی افتاده.که سهون پیداشون کرده و اونا رو به خون خالص تبدیل کرده.برای همین بود که اونا انقدر انقدر احساس میکردند به سهون وابسته اند و مطیع اش شدند. چون خون سهون تو رگ هاشون بود و همین خون بود که اونا رو به زندگی برگردونده بود.سهون بهشون گفت که نمیتونسته همین طور رهاشون کنه.
اونیو تقریبا گریه اش گرفته بود. اون فراموش نشده بود. هیچ کدومشون فراموش نشده بودند:"ممنونم...ممنونم که به ما یه شانس دوباره دادی"
سهون جوابشو با یه لبخند داد. بعد وونها،سر خدمتکار خونه، اونها رو به اتاقشون در سمت دیگر خونه راهنمایی کرد.سهون به خیاط دستور داد که براشون لباس های جدیدی بدوزه و به خدمتکارای دیگه دستور داد مواظبشون باشند .
***
چند روز از زمانی که بیدار شده بودند گذشته بود و اونها دیگه سهون رو ندیده بودند. در واقع هر وقت از اتاقهاشون بیرون میومدند تنها خدمتکار ها رو می دیدند.
تمین در حالی که دست هاشو پشتش در هم قفل کرده بود،زمزمه کرد:"عجیبه..."
اون نگاهشو در اتاق نشیمن بزرگ چرخوند، مبلمان گرانقیمت، لوسترهای ساخته شده
از طلا ....
آتش طلایی رنگ در شومینه میدرخشید و مجسمه ایی از یک گاو شاخ دار درون قابی بالای شومینه خودنمایی میکرد.
-"این خونه خیلی ساکته....قبلا وقتی تو کلاب بودیم همیشه صدای جر و بحث شون رو میتونستی بشنویی..."
کیبوم به سمت چند نقاشی که روی دیوار آویزون شده بود حرکت کرد وگفت:"الان سه سال از مرگ ما میگذره. ماکه نمیدونیم چه اتفاقایی افتاده ولی معلومه که وضع فرق کرده..."

-"می بینم که جسدهامون زنده شدن و جفتک میندازن!..."
پنج مرد به سمت صدا برگشتند و جونگین رو دیدند که به دیوار تکیه داده و دستهاشو جلوی بدنش قلاب کرده.
جونگین ادامه داد:"ولی متاسفم،فکر میکنم اون کسانی که شما دنبالش میگردید...الان دیگه خاکستر شدن"
تمین اخم کرد و گفت:"یعنی چی که....خاکستر شدن؟"
جونگین شانه بالا انداخت و گفت:"خاکستر شدن دیگه....مردن وسوزونده شدن و الان فقط خاکسترند"
اونیو فریاد زد:"مردن؟؟؟؟"
جونگین زبونشو به طرفش درآورد وسرشو تکون داد.این رفتار جونگین خونشو به جوش آورد. جوری رفتار میکرد که انگار براش مهم نیست. انگار اون خون خالص هایی که روزی بهشون خدمت میکرد دیگه براش ارزشی ندارن. چشم های اونیو نقره ایی رنگ شد ، نفس اش رو با عصبانیت بیرون داد و گفت:"پس چرا مارو به جای اونا زنده کردین؟مگه عاشقشون نبودین؟"
جونگین با صورت بی حس سکوت کرد و بعد با صدای بلند خندید.
-"اولا که من برتون نگردوندم، سهون این کارو کرد"جونگین صاف ایستاد، پوزخند اش از صورتش محو شد و به صورت رهبر اون گروه کوچیک خیره شد. دستهاشو تو جیباش گذاشت و ادامه داد:"دوما بله، ما عاشق اشون بودیم و سوما..." جونگین ناپدید شد و جلوی اونیو ضاهر شد .دستهاشو مشت کرد و یقه کت اونیو رو گرفت:"چطوری میشه یه مرده برگردوند وقتی تبدیل به خاکستر شده؟ها، احمق؟"
مینهو در جواب جونگین فریاد کشید:"وقتی میتونستین دوباره زنده اشون کنید چرا سوزوندینشون؟"
جونگین پوزخند زد:"تو هیچی نمیدونی،تویه اشراف زاده ای احمقی که که تازه خون خالص شده!"
بعد ادامه داد:" خون ما این جوری کار نمیکنه. اون ها خونشونو مستقیما از شیاطین خالص گرفتن وفقط همون شیاطین میتونستن به زندگی برشون گردونن. ما قبل از اینکه بسوزونیمشون تلاشمون رو کردیم. بی فایده بود."
-"خب، پدرانتون، همون اولین شیاطین خالص، الان کجان؟"
-"هیچ خری نمیدونه! اونا همون موقع که ما رو زنده کردن دوباره به فرم شیطانیشون برگشتن! همون فرمی که ما الان باید باشیم!!!"
اونیو دوباره فریاد زد:"چرا جوری حرف میزنی که انگار مرگشون هیچ اهمیتی نداره؟"
اونیو نمی تونست باور کنه که اون سه خون خالص مردن. نمیتونست مرگشونو قبول کنه.همین دیروز بود که اونا کنارشون میجنگیدن و الان....
با فشار دستی که دور گردنش حلقه شده بود، ازا فکارش بیرون کشیده شد.جونگین که عصبانی شده بود،اونیو رو به دیوار چسبوند و با دستی که دور گردنش فشار میداد از روی زمین بلندش کرد.
-"همونطور که گفتم تو هیچی نمیدونی ! تو اون سال ها زنده نبودی که ببینی چه اتفاقایی افتاد! تو حق نداری همینطوری تو صورت من چرت و پرت بگی! خیلی خوش شانسی که یه وقتی دوستم بودی...."
-"جونگین بذارش زمین..."
با این حرف دست جونگين از يقه خون خالص جدا شد و اونيو روي زمين افتاد و شروع به سرفه كردن كرد. همه اونها به سمت منبع صدا چرخيدند و جونگهيون زمزمه كرد:"بكهيون..."
جونگين نگاه خشمگيني به اونيو انداخت و بعد غيب شد و كنار بكهيون ظاهر شد.
بك گفت:"من بابت رفتارش متاسفم.سهون چند لحظه ديگه مياد كه مطلب مهمي رو بهتون بگه. ما ميدونيم چقدر شما به اونها وابسته بوديد و چقدر دردناكه كه فهميديد اونها مردن. ولي جونگين راست ميگه ما هركاري تونستيم كرديم ولي بيفايده بود. مهم نيست چقدر تلاش كنيم اونا بر نميگردن."
همه اونها متوجه سرد و خالي بودن صداي بك شدن.اما اگر مثل اونيو با دقت گوش ميدادي،متوجه ميشدي كه بك چقدر خودشو كنترل ميكنه....ولي چرا؟براي اينكه گريه نكنه؟براي اينكه قلبش از هم نپاشه؟براي اينكه مثل جونگين دعوا نكنه؟...
***

[Completed] •⊱ Legacy ⊰• (ChanBaek) Persian TranslationWhere stories live. Discover now