بازگشت

23 8 0
                                    

پنج خون خالص کنار ساحل جمع شده بودند و صدای امواج تنها چیزی بود که به گوش میرسید.اونیو جعبه ایی رو نگه داشته بود که آخرین  وسایل اولین خون خالص ها رو در خودش داشت، همون وسایلی که اون سه  شیطان پیششون جا گذاشته بودند.
جلوی اونها ،تمین  چشمهاشو بسته بود  و به اخرین خاطره ایی که با اون سه شیطان داشتند ،فکر میکرد....
به  اینکه اگر هنوز هم در این جهان هستند،الان کجان ....و کاش میتونستند این لحظه رو ببینند....
تمین یه قطره خونو روی گردنبد بکهیون که با دستکش نگه اش داشته بود، ریخت و اونو تو دریاچه انداخت.همین کارو با حلقه کرد و درنهایت خود شیشه خون رو هم در دریاچه انداخت.
همه اتفاقات بعدی جلو چشمانشون افتاد. باد به سمتشون شدت گرفت و سه حلقه در آب تشکیل شد.گرد و خاک اطراف وسایلی که درآب انداخته بودند میچرخید و انگار به خونی که روی وسایل بود جذب میشد.
تمین دستهاشو تو هم گره زد و کاری رو کرد که فکر میکرد نیازه و درسته.اون میتونست عقربه های یک ساعت نامرئی رو تو دستهاش حس کنه.حس میکرد زمان برای اون سه نفر انگار داره آروم برعکس میشه.اونا دیدن که کم کم خاکستر و خون با هم مخلوط میشن و تبدیل به بدن های زخمی قبل از مرگشون میشن و اون زخم ها هم کم کم بسته میش....
این روند تبدیل شدت تقریبا نیم ساعت طول کشید،ولی تمین در طول این مدت تسلیم نشد،حتی وقتی که از شدت خستگی خون دماغ شده بود،حتی وقتی که داشت می افتاد و مینهو سر پا
نگه اش داشت...
                                                      ***

ولی اون همه تلاش ارزششو داشت...لعنت بهش...واقعا ارزششو داشت.
آب بدن لخت کیونگسو در حالی که حلقه طلایی اش تو انگشتش بود  تو ساحل اورد و بعدش هم چانیول به ساحل رسید در حالی که گردنبند نقره اش تو گردش بود و داشت پوستشو میسوزوند ولی به نظر نمیرسید اون خون خالص بیهوش دردشو حس کنه.همون موقع که بدن لوهان هم به ساحل رسید، جونگهیون گردنبد رو از گردن چانیول باز کرده بود.
تمین وقتی دید تلاش هاش نتیجه داده لبخند بی جونی زد و وقتی چشماش سیاهی رفت اصلا پشیمون نبود که همه انرژی شو رو این کار خرج کرده.
اونا خون آشام ها رو به اتاق های جداگانه بردن،لباس تنشون کردن و شب  روز ازشون مراقبت میکردن.در ظاهر اونا موفق شده بودند ولی هنوز مطمئن نبودن که اون سه تا وقتی به هوش بیان از این که برگشتن خوششون میاد یا نه.
اینجوری نبود که بخوان بخاطر این که خودشون برگشته بودن و دوباره زندگی میکردن این کارو انجام بدن. این کارو برای تشکر یا ادای قرض انجام ندادن.
این کارو کردن چون فکر میکردند درسته.
چانیول،کیونگسو و لوهان همونقدر که اون شیاطین فکر میکردند ویاتریکس لیاقت زندگی دوباره دارن،حق داشتند زندگی کنن.
و در نهایت اون شیاطین هم حق شون بود که شاد باشن....اونا حق داشتند که با هم بمونن...

یک شب وقتی عقربه های ساعت رو ساعت دوازده وایساد،زنگ بلند ساعت سکوت خونه رو شکست.همه اون خون آشام ها به سختی شنیدنش یا  در واقع بهش توجه نکردند چون صدایی بود که هر شب می شنیدند.
همه به جز یک نفر...
همون طور که صدای  ساعت تو گوشش زنگ میزد،قلبش بعد از پونزده سال دوباره شروع به زدن کرد. حس کرد که خونش یک بار دیگه تو رگ هاش میچرخه و قلبش همچنان داره میزنه...
همه چی تو بدن اش داشت دوباره کار میکرد و وقتی خون به ریه هاش رسید با حرص هوا رو بلعید. ،اون خون خالص همونجوری آهسته نفس میکشید ،یک بار دیگه زندگی رو تو وجودش حس میکرد.یه دیقه سکوت....آرامش...و بعد همه آرامشش ناپدید شد...
همونطور که خاطراتش برمیگشتن،آرامش هم ترکش کرد...
"لوهانیی...."
"قول میدی لوهانییی؟"
"اگه بهت کمک کنم انتقام خوبی بگیری سهونیی،این کارو برام میکنی؟"
"من همون چیزی میشم که تو میخوای،برده ات،اسباب بازیت،پاپی ات.هر کاری بخوای میکنم"
"چون که تو ناجی منی.... و الان دیگه همه ی چیزی هستی که دارم"
تمام ثانیه هایی که با هم گذرونده بودند،همه شب هایی که تو آغوش هم صبح کرده بودند،به
ذهن اش برمیگشت.وقتی که سهون برای یک ماه ترکش کرده بود...وقتی سهون برگشته بود.....وقتی که سهون قطرات جوهر رو بدنشو نشونش داده بود...وقتی سهون مرده بود...
بعد از پنج سال سهون به شکل یه شیطان برگشته بود و اونها کنار هم جنگیده بودند..
وقتی سهون.....
وقتی سهون با وجود اشک هاش لبخند زده بود و بدن بی جون شو بغل کرده بود...
وقتی سهون جسدشو سوزونده بود و به خاکسترش خیره شده بود و در نهایت خاکستر رو تو دریا پخش کرده بود....

[Completed] •⊱ Legacy ⊰• (ChanBaek) Persian TranslationWhere stories live. Discover now