- جای دستهاش... رو... هنوزم رو بدنم حس میکنم...اون حق... حق نداشت باهام این کار رو کنه...فکر میکردم من رو مثل بچه...بچههای خودش دوست داره...
یونگی که تقریبا از شنیدن جملات آخر جیمین تقریبا عصبی شده بود مشت گره خوردش رو تو سرامیک پشت سر جیمین کوبید و گفت:
- کثافط مریض
جیمین که انگار با گفتن این راز پیش یک نفر کمی آروم شده بود بی اختیار گفت:
- من همیشه کثیف باقی میمونم؟ همه ازم بدشون میاد هیونگ! هرکی که بفهمه من دستمالی اونم ازم بدش می...
جیمین که حالا تو آغوش گرم و محکمی فزو رفته بود سکوت کرد، یونگی دیگه تحمل این حرف های جیمین رو نداشت، چطور میتونست خودش رو سرزنش کنه؟ مگه چه اشتباهی کرده بود؟ بی اختیار گفت:
- امیدوارم همهی دنیا ازت بدشون بیاد جیمینا... من حوصلهی مثلث عشقی ندارم...درست میشنید؟ این یونگی بود؟ الان یونگی یه جورایی بهش گفته بود عاشقشه؟ مطمئن بود یونگی مست نیست چون تمام بطری رو زمین بود و خودش هم اونقدر مست نبود که توهم بزنه! یونگی الان دقیقا چی گفته بود؟ مثلث عشقی؟ با چشم های گرد شده تو آغوش پسر بی حرکت مونده بود، نه تنها بدش نمی اومد یونگی دوستش داشته باشه بلکه از این مساله خیلیم راضی بود! یونگی که متوجه سکوت طولانی جیمین شده بود با نارضایتی از بغلش بیرونش کشید و به چشم هاش نگاه کرد و گفت:
- نکنه... تو نمیخوای که تنها کسی عاشقته من باشم؟
جیمین متجب از این حجم رک بودن و راحت بودن یونگی تعجب کرد و فقط نگاهش کرد، برخلاف یونگی اون اونقدرا هم آدم راحتی نبود! یونگی دست هاش رو از دور جیمین باز کرد و با حالت تسلیم بالا آورد و گفت:
- باشه، اذیتت نمیکنم.
و خواست به سمت در بره که
جیمین سرش رو پایین انداخت و گفت:
- حالا حس میکنم کمتر کثیفم... بوی بغل تو رو میدم.
یونگی تو جاش ایستاد و نیمنگاهی به جیمین که به نظرش بیش از حد خواستنی بود انداخت و گفت:
- این خوبه یا بد؟
جیمین که از کنار یونگی بودن بدش نیومده بود گفت:
- از تمام اون کثافط، پاکم کن هیونگ...
یونگی منتظر همین اجازه بود که به سمت فرشتهی سفید پوشی که از سرشب هوش و هواسش رو برده بود هجوم ببره و لبهای خوش فرمش رو بین لبهاش بگیره. قبل از این که لبهاشون بهم برسه گفت:
- کاری میکنم که از این به بعد همهی وجودت فقط بوی منو بده فرشته...
و به سمت لبهای گوشتی پسر حمله کرد و با عطش بوسیدش... و جیمین خودش رو به دست های یونگی سپرد... یونگی بیشتر به خودش چسبوندش و دستش رو زیر رونهای خوش تراش پسر انداخت و بلندش کرد، جیمین پاهاش رو دور کمر پسر قلاب کرد و دستهاش رو دور گردنش انداخت... هر دو با عطش هم رو میبوسیدند و اصلا به مغزهاشون اجازهی فکر کردن در مورد عشق یا هرچیز دیگه ای رو نمیدادند اما مگه همهی این ها ناشی از عشق نبود؟ یونگی پسر و از سرویس بهداشتی بیرون آورد و به سمت تخت حرکت کرد، دلش میخواست تمام وجود پسر رو اونقدر ببوسه که دیگه هیچ فکری اذیتش نکنه. جیمین رو روی تخت انداخت و نارنگی از روی تخت به سرعت پایین پرید و گوشهی اتاق تو خودش گوله شد و دوباره خوابید. خودش هم روی تخت رفت و با فاصله از جیمین روی دست هاش تکیه زد و به پسری که حالا چشم هاش خمار به نظر میومد نگاه کرد و گفت:
- جیمینا، نکنه مست باشی! مطمئنی که تو هم میخوایش؟
جیمین با صدای آرومی گفت:
- مست نیستم هیونگ.
انگشتش رو روی لب های پسر گذاشت و گفت:
- بهمنگو هیونگ...فقط یونگی کافیه!
دستش رو از زیر پیرهن روی کمر جیمین کشید که پسر به کمرش تابی داد، باز هم تکرارش کرد از این که جیمین مثل یه گربه نرم و ملوس خودش رو تکون میداد خوشش اومده بود. سرش رو به سمت گردن پسر برد و گفت:
- چرا انقدر ظریف و زیبایی؟ نمیذاری خوددار باشم و من میترسم مست باشی و فردا صبح...
جیمین تقریبا ناله کرد:
- نیستم، مست نیستم از سرم پریده.
یونگی نفس عمیقی کشید و گفت:
- خوت خواستی...
دستش رو به سمت پیرهن پسر برد و با کمک خود جیمین از تنش خارج کرد و نگاهی به بدن زیبای پسر انداخت..._____
این پارت و پارت بعدی که اسمات همین پارت هست تقدیم به یونمین شیپرای قشنگم🥺❤️😍
![](https://img.wattpad.com/cover/363995886-288-k19132.jpg)
YOU ARE READING
Sunflower
Fanfictionبه پرنده ای فکر کن که تو قفس بدنیا اومده و کل دنیاش تو قفس خلاصه میشه پرنده خوشحاله چون نمیدونه اون بیرون چه خبره تا این که یه روز یه پرندهی آزاد رو میبینه اون بیرون یه جایی اونطرف این میله ها و به نظرت زندگیش شبیه قبل میشه؟! کیم تهیونگ یه پسر...