جیمین شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
- داری در حق خودت و سوزی ظلم میکنی، اون دختر بیچاره فکر میکنه دوستش داری، هی امیدوارش میکنی در حالی که دوستش نداری. یه کم بی انصافی نیست؟

تهیونگ سرش رو بیشتر روی بالش تو بغلش فشرد و گفت:
- به قول نامجون گاهی وقتا آدم مجبوره کاری رو کنه که درسته و میشه انجامش داد، حتی اگه یکی دیگه‌ رو بیشتر دوست داشته باشه.
جیمین لبخند تلخی زد و گفت:
- نامجون هم مثل خودت هم در حق خودش ظلم کرد هم جی‌نا هم...
با یادآوری این که تهیونگ چیزی از مسائل شخصی نامجون نمیدونه حرفش رو قورت داد و یه تیکه کیک بزرگ داخل دهنش فرو برد و مشغول خوردن شد.
تهیونگ متعجب گفت:
- هم کی؟
جیمین با دهن پر سرش رو به طرفین به معنی هیچکی تکون داد و چیزی نگفت.
تهیونگ که دیگه تقریبا فهمیده بود که قطعا نامجون یه عشق ممنوعه داشته بی خیال شد، چه فرقی می‌کرد که طرف کی بوده وقتی بهم‌ نرسیدند؟!

جیمین کیکش رو بالاخره قورت داد و گفت:
- خوش به حال جونگکوک مامانش چه کیکایی میپزه.
تهیونگ سرش رو به نشونه تایید تکون داد و گفت:
- آره، خانواده خیلی خوبی داره، نمیفهمم خانواده من چطور با این خانواده رفت و آمد می‌کردند ولی هیچی ازشون یاد نگرفتن!

جیمین خندید و گفت:
- آم شاید چون خانواده تو توی کره زندگی می‌کنند ولی اونا تو فرانسه، بیا قبول کنیم فرانسوی ها آدمای شاد تری اند.
تهیونگ لبخند زد و گفت:
- کاش یه بلیط سفر فرانسه برای بابام بگیرم اگه فقط یه کم فقط یه کم تغییر کنه خیلی خوب میشه.
جیمین کمی فکر کرد و گفت:
- چرا خودت نمیری یه جای دیگه؟ یه کم ازشون دور شو! زندگی تنهایی اونقدرا هم بد نیستا! اگه برعکس من فقط یه کم آشپزی بلد باشی باقی‌ش دیگه حله! اگه بلد نباشی هم که باید جین هیونگ رو با خودت ببری. دو هفته‌ست دارم مثل آدم غذا میخورم
تهیونگ قهقهه بلندی زد و گفت:
- فعلا که مثل یه خرس قطبی خوابیده.
و نگاهی به جین که روی مبل سه نفره وسط سالن خوابش برده بود انداخت.

جین چندهفته ای می‌شد که بخاطر تعمیرات سقف خونه‌ش تو خونه جیمین بود و ظاهرا جیمین از این اوضاع راضی به نظر میومد.

تهیونگ به جیمین نگاه کرد و گفت:
- اگه تو جای من بودی، چیکار می کردی؟
جیمین بالش رو روی زمین انداخت و روش لم داد و گفت:
- خب من به حرف قلبم‌گوش می‌دادم، من دلم نمی‌خواد غمگین باشم...

تهیونگ تک خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت:
- جونگکوک بهم‌گفت چیزی که سهمش باشه رو هرطور که شده بدست میاره، منظورش من بودم! اونم دوستم داره و این حس خوبی بهم میده!

و بعد مثل جیمین روی بالش کنار شومینه روی زمین ولو شد و سعی کرد بخوابه، دستش رو توی جیب شلوار راحتی که از جونگکوک گرفته بود کرد و سوت جونگکوک رو تو مشتش فشرد، فردا روز پر مشغله‌ای داشت، باید میرفت دنبال جونگکوک؟ اره چرا که نه! اونها که باهم به مشکلی نخورده بودند. موبایلش رو از جیبش بیرون کشید و نگاهی به پیام هاش انداخت، خبر خاصی نبود بجز یک پیام توی گروه دوستانه‌شون و البته چند پیام از سوزی.
پیام گروه رو باز کرد که دید جونگکوک پیام گذاشته و همه رو برای فرداشب به جشن تولدش دعوت کرده!
- اوه تولد جونگکوکه!
حرفش رو طوری گفت که جیمین بشنوه اما وقتی جوابی نشنید نگاهی به جیمین انداخت و دید غرق خوابه.
نفس عمیقی کشید و پیام های سوزی رو از روی نوتیف بالای گوشیش خوند، ظاهرا معترض بود که چرا باید به تولد جونگکوک دعوت بشه! صفحه گوشی رو قفل کرد و گوشی رو کنار گذاشت، فردا باید برای جونگکوک یه هدیه می‌خرید اما چی؟
همینطور که درگیر انتخاب کادو بود کم کم چشم هاش گرم شدند و به خواب عمیقی فرو رفت.

صبح با صدای بلند جین از خواب بیدار شد، ظاهرا یه چیزی رو گم کرده بود. گیج تو جاش نشست و نگاهی به ساعت انداخت ۶ صبح بود، پلک هاش رو محکم روب هم فشرد و گفت:
- هیونگ چی شده؟
جین با نگرانی گفت:
- اوه کیفم رو پیدا نمیکنم.
تهیونگ هم بلند شد و همراه با جین مشغول گشتن شد که ناگهان صدای فریاد جین رو شنید:
- هی لعنت بهت بلند شو عوضی رو کیف عزیزم خوابیدی.
تهیونگ به سمتشون رفت که دید جین در تلاشه که جیمین رو تکون بده و کیفش رو از زیرش بکشه بیرون، جیمین بالاخره بلند شد و تو جاش نشست و جین کیفش رو برداشت و با کلافگی گفت:
- مگه بدنت حس نداره احمق؟ کیف به این خرسی زیرت بود! و همونجا روی زمین نشست و یه تیکه از کیکی رو که تهیونگ آورده بود تو دهنش گذاشت و همونطور که هنوز هم جیمین خواب‌آلود رو چپ نگاه می کرد به سمت در رفت و رو به تهیونگ با دهن پر گفت:
- حسابی دیرم شده، امیدوارم اخراج نشم. خدافظ تهیونگی، بازم بیا اینجا خوشحال میشیم فکر کن خونه خودته راحت باش.
تهیونگ خندید و سر تکون داد.
بعد از رفتن جین وسایلش رو جمع کرد و آماده رفتن شد. جیمین دوباره خوابیده بود پس بی سر و صدا از خونه بیرون زد، طبق برنامه ای که ریخته بود تصمیم گرفت اول بره خونه لباس عوض کنه و بعد بره سرکار و موقع برگشت برای جونگکوک کادو بخره، حس می‌کرد هدیه ای که به جونگکوک میده نقش مهمی تو آینده رابطه‌شون داره. تهیونگ می‌خواست جونگکوک رو یه دوست نگه داره یا چیزی فراتر؟ آب دهنش رو پر سر و صدا قورت داد، البته که گزینه دوم رو بیشتر دوست داشت اما چطور باید به سوزی می‌گفت؟ خصوصا حالا که خانواده ها هم درجریان بودند!
با شنیدن صدای بوق ممتد ماشینی وحشت زده به جلوش دقت کرد و خیلی زود ماشین رو کنار کشید، اونقدر غرق افکارش شده بود که حواسش نبود و داشت ت  لاین اشتباهی حرکت میکرد! نفسش رو با استرس بیرون داد و سعی کرد روی رانندگیش تمرکز کنه.

SunflowerWhere stories live. Discover now