❄️ پارت دهم • دیدار!

74 25 21
                                    

انگشت‌های هردو دستش رو به داخل موهاش چنگ زد و به عقب فرستاد و سریع لب‌هاش رو خیس کرد که لبِ پایینش به طور سطحی‌ای سوزش پیدا کرد اما بی توجه به حسِ سوزش با چشم‌هاش منتظر به ورودی خیره موند.

شاید اگر کسی اون لحظه ازش میپرسید حست چیه و سهون اعتراف میکرد که "مضطربم" قابل باور نبود، چون حقیقت چهره‌ی آروم و اخمِ ظریفش باعث میشد جدی و خونسرد بنظر برسه.

همه‌ توی حیاط عمارت جمع شده بودن اما نه برای استقبال، بیشتر برای مراقبت از هم در برابر کسی که نمیشناختن.

سهون ابدا از این وضعیت راضی نبود، کینه قدیمی و بزرگی که نسبت به اون خانواده داشت باعث میشد هر لحظه بیشتر از اینکه ریسک بزرگی انجام داده و بعد از یک هفته راضی به دیدنه مهمونش شده پشیمون باشه .

هیچ جوره نمیتونست قبول کنه که دوباره اون شخص رو ببینه و بهش اجازه بده وارد عمارتش بشه، حتی فکر به روزهایی که پشت سر گذاشته هم نفرتش رو زیاد میکرد چه برسه به اینکه دلیلِ غم‌های گذشته‌ش جلویِ چشم‌هاش قرار بگیره.

همیشه بخشی از زندگیش بود که دوست داشت فراموش کنه یا کلا یادش نیاد چه اتفاقاتی افتاده اما از وقتی امگاش وارد زندگیش شد کاملا گذشته‌هاش رو فراموش کرد و تموم فکر و ذکرش شد ییشینگ و ته مونده خاطراتِ تلخش بعد از اون با به دنیا اومدن دوقلوها محو شد.

سهون با وجود خونواده کوچیکش بعد از مدت‌های طولانی دوباره احساس خوشبخت بودن میکرد و همیشه شکرگذار بود برای داشتن همچین خانواده‌ای اما حالا با اتفاقی که افتاده بود میتونست حدس بزنه چه چیزهایی در انتظارشونه و برای انکارش هم که شده با اون شخص تماس گرفته بود تا اون تموم افکار و حدسیاتش رو رد کنه و بهش بگه درست نیستن، واقعا نیاز داشت که تموم حدسیاتش غلط باشن ولی به خودش که نمیتونست دروغ بگه!

ته دلش میدونست قدرت هانول محدود به کاری که کرده نمیشه و حتی ممکنه دانبی‌ رو هم برای ازاد کردن قدرت‌هاش تحریک کرده باشه.

و حالا تویِ این لحظه سهون افراد قابل اعتماد پکش رو خبر کرده بود تا تمام مدت حواسشون به خانوادش باشه، البته که خودش قرار نبود حتی میلی متری هم از اون‌ها دور بشه ولی در برابر اون شخص باید محتاط می‌بود.

هیچکس نمیتونست ذهن اون رو بخونه و اگر چیزی رو میخواست به دستش میاورد و اصلا براش مهم نبود که اون چیز یا حتی بهاش چی باشه باید به دستش میاورد و سهون از این خصوصیات مرد به خوبی خبر داشت پس نمیتونست روی خانوادش ریسک کنه.

صدای لاستیکی که روی سنگ فرش کشیده میشد الفا رو از افکارش بیرون کشید. سرش رو بالا اورد و نیم نگاهی به ییشینگ و دوقلوها که پشت سرش بودن انداخت

𝐅𝐞𝐚𝐫 𝐎𝐟 𝐋𝐨𝐬𝐬 🐾 ترس از دست دادنWhere stories live. Discover now