ایده خوبی برای فرار بود، خودش رو تو اتاقش پرت کرد و به سرعت سراغ جعبه کوچیکی که یادگاری‌هاش رو توشون می‌گذاشت رفت. جعبه رو از بالای کمد برداشا و در جعبه رو باز کرد. چندتا عکس و یه سری وسایل، بی اختیار یکی از عکس ها رو که خودش و سوزی و تهیونگ کنار هم ایستاده بودند برداشت و بهش خیره‌ شد، حتی همون موقع هم جونگکوک اون وسط خودش رو جا کرده بود و بیشتر شبیه به یه موجود اضافی بود!

البته که تهیونگ با خوشحالی دستش رو روی شونه‌هاش گذاشته بود و به دوربین لبخند می‌زد. اما یادش بود که دقیقه نود دویده بود و اومده بود تو عکس تا عکس دو نفره‌شون رو خراب کنه. با لبخندی که از یادآوری گذشته روی لب‌هاش اومده بود و کمی خباثت یک سوم عکس رو تا کرد و حالا اون عکس یه عکس دو نفره از خودش و تهیونگ هیونگش بود، بدون وجود مزاحم سوزی...

عکس رو همونطور تا شده توی جعبه انداخت و باقی وسایل رو نگاه کرد و سوت فلزی کوچیکی که به بند نخی وصل بود رو از تو جعبه برداشت و به لب هاش نزدیکه کرد و چشم هاش رو بست و محکم توش فوت کرد. صدای بدی داد اما جونگکوک رو به کودکی‌هاش برد.

حس عجیبی تو وجودش در حال بیدار شدن بود، شاید چیزی شبیه به نیمه تاریک جونگکوک! تهیونگ بوسیده بودش! اونها باهم‌ به سوزی خیانت کرده بودند اما چرا؟ جونگکوک از حس های خودش مطلع بود، جونگکوک گی بود و این رو خیلی وقت پیش فهمیده بود اما چیز دیگه ای که می‌دونست این بود که جونگکوک از همون بچگی همیشه دوست داشت توجه تهیونگ هیونگش رو روی خودش داشته باشه، اون دوست داشت هیونگش فقط به خودش توجه کنه نه به هیچ‌کس دیگه، یعنی جونگکوک از همون بچگی هیونگش رو، دوست داشت؟

اصلا شاید حس الانش‌هم فقط یه حس معمولیه که چون بعد مدتها تهیونگ رو دیده بیدار شده و برای دیدنش مشتاقه! اما بخاطر رفتار اون شبش جونگکوک چیز جدیدی رو حس کرده بود، چیزی که شامل خوشحالی، بالا رفتن ضربان قلب و حس مالکیت می شد!

سعی کرده بود سرکوبش کنه اما حالا تهیونگ براش گل خریده بود و گفته بود از زنده بودن پشیمونه؟ جونگکوک مطمئن بود که حتی اگه قرار باشه تهیونگ رو هرگز کنار خودش نداشته باشه، باز هم دلش می‌خواد حداقل زنده ببیندش و حرف های امروز تهیونگ بوی ناامیدی می‌داد و نکنه یه روز به سرش بزنه و خودکشی کنه؟ از کسی که به خودش آسیب می‌رسوند و همیشه کف دستش رو با ناخن هاش سوراخ می‌کرد اصلا بعید نبود!

نگاه نگرانی به آینه رو‌به روش انداخت و با ترس به خودش خیره‌شد مطمئن بود حاضره هرکاری کنه فقط هیونگش دوباره شاد باشه درست مثل قبل!

وسایل رو داخل جعبه ریخت و همه رو جمع کرد و جعبه رو بالای کمد گذاشت لباس‌هاش رو با لباس های راحتی عوض کرد و دست و صورتش رو شست، احساس گرسنگی بهش اجازه نمی‌داد بیشتر از این تو اتاقش بمونه پس پیش مادرش برگشت و سر میز ناهار دو نفره‌شون نشست. پدرش طبق معمول ظهر سرکار بود اما یونگی کجا بود؟

SunflowerWhere stories live. Discover now