part 23

217 61 98
                                    


در اتاق رو خیلی آروم باز کرد. تمام انرژی و حسی که از درون اتاق می اومد آروم بود و بکهیون دوست نداشت این آرامشی که وجود داشت رو با سر و صدا کردن بهم بزنه.

به نظر می رسید آرامش و روانی حس خوبی که توی اتاق جریان داره، به خاطر خواب بودنشون باشه اما بکهیون با دیدن دست باندپیچی شده ای که روی شکم برادر عزیزش نشسته بود، متوجه شد این آرامش احتمالا دلیل عمیق تری داره.

در اتاق رو پشت سرش بست و قدم های آهسته اش رو به سمت تخت برداشت. هردو نفر... هر سه نفر خواب بودند و بکهیون از این بابت حس خوبی داشت.

نگاهی به شکم سهون که از زیر پتو بیرون اومده بود کرد و لبخند کوچیکی زد. لبخندی که مهم نبود روی لب هاش خودشون رو نشون دادن یا فقط توی سینه اش حسش کرده. مهم این بود بکهیون بعد از مدت ها لبخند زده بود و اینکه کسی جز خودش این لبخند رو نفهمیده بود هم همچنان مهم نبود.

دوست داشت شکم برادرش رو کمی لمس کنه و برای اولین بار، برادر زاده کوچولویی که نیومده قرمزی و شیطنت خودش رو بارها بهش نشون داده بود رو لمس کنه.

باورش نمیشد بیشتر از چهار ماه گذشته و بکهیون هنوز یکبار هم شکم سهون رو لمس نکرده. شاید انقدری اوضاع بهم ریخته و برای همه نامساعد بود که بکهیون با تمام جایگاهی که برای سهون و در زندگیش داشت، نخواسته بود با لمس کردن بی اجازه اش، از چیزی که بود، سهون رو آزرده تر بکنه.

اما هر چقدر بکهیون ملاحظه سهون و احساساتش رو کرده بود، کای بی ملاحظه هرکاری دوست داشت کرده بود.

لبخندی به لب های جمع شده بی بال که صورتش به سمت سهون و سرش رو هم روی بالشت سهون گذاشته بود زد و به این فکر کرد که در عرض دو سه دقیقه، دوبار لبخند زده. یکی برای بچه قرمز رنگ و یکی هم برای پدر اون بچه.

نگاهی به صورت آروم سهون کرد و خم شد و لب هاش رو برای بوسیدنش روی پیشونی اش گذاشت.

چند وقت بود سهون رو نبوسیده بود؟ حتی اگر یک روز هم گذشته بود برای سهون و بکهیون هر دو مدت زمان زیادی بود.

بکهیون تا قبل از اومدن کای، هر روز و هر شب عادت داشت سهون رو ببوسه. به محض بیدار شدن و قبل از خوابیدن. وقتی که غذا میخورد و حتی وقتی اوضاع سازمان خوب بود، زمانی که سهون به اتاقش می اومد، بکهیون برای بوسیدنش روی پاهاش بلند میشد.

اما حالا به خاطر کای این بوسه ها به روزی یکبار یا حتی کمتر، دو روزی یکبار رسیده بودند و بکهیون فکر میکرد زمان تنبیه کردن دوباره کای برای اینکه بکهیون رو از بوسیدن محروم کرده بود فرا رسیده.

آخرین باری که جلوی کای سهون رو بوسیده بود، زمانی بود که سهون بیهوش شده بود و کای طوری به بکهیون نگاه کرده بود که حس میکرد قدرت و انرژی اینکه از تراس اتاق سهون پایین پرتش کنه رو توی وجودش داره.

The Last Red WingWhere stories live. Discover now