جیمین اخم هاش رو تو هم کشید و گفت:
- تو یه بیمزهی بدترکیبی که فکر میکنه زیادی بامزهست و همش... صبر کن ببینم مگه جونگکوک مریضه؟یونگی دست از صبحانه خوردن کشید و تکیهش رو به صندلی داد و دست هاش رو تو هم گره کرد و گفت:
- میخوام بدونم با برادرم چیکار کردید که از دیشب تا حالا حتی یه کلمه هم حرف نمیزنه و دیشب مثل موش آبکشیده برگشته خونه؟جیمین که از مریض بودن جونگکوک بی خبر بود با حالت نگرانی گفت:
- حالش خوب نیست؟ میتونم... آم میشه ببینمش؟یونگی که متوجه نگرانی جیمین شده بود دست از آزار و اذیتش کشید و گفت:
- طبقه بالاست اما مامانم پیششه، صبر کن تا بیاد پایین و بعد برو.
از پشت میز بلند شد و به سمت کاناپه ها رفت. روی یکیشون لم داد و تلوزیون رو روشن کرد. جیمین هنوز هم وسط خونه ایستاده بود و حرکتی نمیکرد. دیشب نباید اجازه می داد اون پسرهی احمق تا خونه پیاده بره اونم تو اون بارون!
صدای یونگی به خودش آوردش که می گفت:
- میخوای همونجا وایستی؟ خب بشین.
جیمین نگاهش کرد و گفت:
- میخوام زود برم باید برم مطب!
یونگی پوزخند مسخره ای زد و گفت:
- اوه حتی اگه یه حیوون بیچاره هم کمتر آسیب ببینه خوبه، پس عجله نکن.
پشت چشمی برای یونگی نازک کرد و روی مبل یک نفره نشست گربه سفید کوچولویی که یادش بود اسمش نارنگیه به سمتشون اومد و به سرعت خودش رو به یونگی رسوند و روی پاهاش لم داد.
با لبخند به گربه نگاه می کرد، یکی از بامزه ترین گربه هایی بود که دیده بود و البته لوس ترین! یونگی دستش رو روی سر گربه می کشید و اون هم صورتش رو به دست های یونگی میمالید.
بی اختیار با لبخند نگاهشون می کرد و لبخندش توجه یونگی رو جلب کرده بود. انگار تو یه دنیای دیگه بود، دست هاش رو زیر چونهش زده بود و به گربه خیره شده بود. چشم هاش مثل دوتا خط شده بودند و لب های برجستهش کش اومده بودند.
حس کرد جیمین دوست داره بغلش کنه و دلش نیومد که این اجازه رو بهش نده، گربه رو تو دستش گرفت و بالا آورد و چندباری سرش رو بوس کرد و بهش گفت:
-میخوای بری پیش اون دکتره؟ بیا برو پیشش قول میده دیگه اذیتت نکنه هوم؟
جیمین به صحبت های یونگی با نارنگی گوش میداد، به نظر اونقدرها هم سنگدل نمی اومد، جدی دلش میخواست اون گربه سفید پشمالو رو ناز کنه و حالا یونگی بهش اجازه داده بود!
یونگی با دست روی مبل کنار خودش چندباری زد و گفت:
- بیا اینجا
به آرومی از اش بلند شد و کنار یونگی نشست. نارنگی دوباره روی پاهای یونگی لم داد و خیره به جیمین نگاه کرد. جیمین خندید و گفت:
- اوه تو زیادی لوسی! جات راحته؟
دستش رو به طرف گربه برد و با احتیاط بهش نزدیک کرد، دلش نمیخکاست گربه بیچاره رو اذیت کنه پس تمام حرکاتش رو آروم انجام میداد تا به گربه فرصت بده تا اگه از کارش خوشحال نمیشه فرار کنه!
دستش رو کم کم به گربه نزدیک کرد که یونگی دستش رو گرفت و همراه با دست خودش روی کمر گربه گذاشت و غرغر کنان گفت:
- چرا حرکت آهسته ای!
جیمین که انگار برق فشار قوی بهش وصل شده بود سعی کرد به خودش مسلط باشه! از حرکت ناگهانی یونگی تعجب کرده و ترسیده بود و می خواست به روی خودش نیاره، حس می کرد دستش بین دوتا گربه گیر افتاده، دست اون پسر برخلاف رفتارش زیادی نرم بود! دستش رو کمی مشت کرد و روی کمر نارنگی کشید، نارنگی فورا به کمر خوابید و دست جیمین روی شکمش قرار گرفت، یونگی دستش رو برداشت و با خنده رو به پسر کوچیک تر گفت:
- اوه اون ازت خوشش اومده!
جیمین متعجب به یونگی نگاه رد و گفت:
- واقعا؟ چطور؟
یونگی دوباره به گربه خیره شد و گفت:
-فقط به من و جونگکوک اجازه میده شکمش رو لمس کنیم. و حالا به تو اجازه داد پس یعنی ازت خوشش اومده.
جیمین با صدای بلند خندید و مشغول نوازش و بازی با شکم گربه شد و تمام حواسش به نارنگی که حالا دمش رو هم تکون می داد پرت شد.
یونگی در حالی که هر دو دستش رو تکیه گاه بدنش کرده بود و چهارزانو روی مبل نشسته بود و نارنگی بین پاهاش بود، به جیمین و ذوق بچگونهش خیره شده بود، اون کمی کیوت بود!
صدای سلام بلند مادرش توجه هر دو رو جلب کرد،
جیمین به سرعت از جاش بلند شد و به سمت صدا برگشت و سلام داد و تعظیم کرد و گفت:
- خانوم جئون من پارک جیمین هستم دوست جونگکوک، اومدم دنبالش که برسونمش به محل کارش ولی هیونگ گفت انگار مریض شده.
ابروهای یونگی بالا پرید، الان جیمین هیونگصداش کرده بود؟ بجز جونگکوک تاحالا کسی اینطور صداش نکرده بود و براش تازگی داشت.
خانوم جئون با لبخند رو به جیمین گفت:
- فکر میکنم سرما خورده باشه. دیشب که برگشت حسابی خیس بود.
- ما خیلی اصرار کردیم که برسونیمش ولی گفت میخواد قدم بزنه، حتی بهش گفتیم هوا بارونیه ولی گوش نداد.
زن که به نظر جیمین مهربون میومد گفت:
- اوه آره میدونم گاهی وقتا لج باز میشه. اما الان نمیفهمم چرا حرف نمیزنه.
جیمین مردد پرسید:
- میشه ببینمش؟
خانوم جئون با محبت گفت:
- البته که میشه عزیزم تا من برات یه قهوه آماده کنم برو پیشش. یونگی راهنماییت میکنه.
یونگی نگاه عجیبی به مادرش انداخت و نفسش رو پر سر و صدا بیرون داد و به جیمین اشاره کرد که دنبالش بره.
YOU ARE READING
Sunflower
Fanfictionبه پرنده ای فکر کن که تو قفس بدنیا اومده و کل دنیاش تو قفس خلاصه میشه پرنده خوشحاله چون نمیدونه اون بیرون چه خبره تا این که یه روز یه پرندهی آزاد رو میبینه اون بیرون یه جایی اونطرف این میله ها و به نظرت زندگیش شبیه قبل میشه؟! کیم تهیونگ یه پسر...