جونگکوک حس میکرد گوش هاش سوت میکشند. مگه چیکار به زندگیشون داشت که باید ازش گم میشد!
یعنی انقدر زود دستش رو شده بود! یعنی انقدر زود همه فهمیدن که به بوسیدن تهیونگ فکر کرده؟! چشم هاش تار شدند و گرمی اشک هاش رو روی گونههاش حس کرد. اشک های گرمش رو بین قطرات خنک بارون حس میکرد و امیدوار بود تهیونگ و سوزی متوجهش نشند!
نگاهی به هر دو انداخت و دهن باز کرد تا چیزی بگه، مثلا بگه که اصلا قصد نداشته مزاحمشون بشه یا این که تهیونگ خودش بهش گفته بود میاد دنبالش، اما بغضش اجازه نداد و دهنش رو دوباره بست و از کنارشون گذشت!
تهیونگ دستش رو محکم تو دست خودش گرفت و رو به سوزی گفت:
- تو با ماشین من برو، فردا میام ازت میگیرمش. من میخوام جونگکوک رو برسونم خونشون به مامانش قول دادم مراقبش باشم.دست جونگکوک رو کشید و همراه باهاش مشغول راه رفتن شد. جونگکوک اونقدر بغض داشت که حتی نمیتونست حرف بزنه و فقط اشک هاش بودند که صورتش رو خیس میکردند سرش رو پایین گرفته بود و دنبال تهیونگ کشیده میشد.
تهیونگ الان طرف جونگکوک رو گرفته بود؟ سوزی عصبی پاش رو روی زمین کوبید و فریاد زد:
- ازت متنفرم جئون جونگکوک، تو همیشه گند میزنی به دونفره های ما.تهیونگ حس بدی نداشت! حس آزادی میکرد. حس میکرد بزرگ شده! بالاخره برخلاف عرف و اصول رفتار کرده بود.
اگر مادر و پدرش میفهمیدند سوزی رو وسط خیابون رها کرده و رفته حسابی عصبی میشدند اما حالا اصلا مهم نبود. همین که ماشین رو به سوزی داده بود لطف بزرگی بود، مگه نه؟!
تو خیابون های خلوت راه می رفتند و تقریبا نزدیک خونه بودند، جونگکوک هنوز هم میلرزید و هنوز هم حرفی نمیزد، حتی مخالفت همنکرده بود و این برای تهیونگ عجیب بود، ایستاد و نگاهی به پسر کنارش که دنبالش کشیده میشد کرد. اون داشت گریه می کرد؟
بارون تقریبا بند اومده بود و حالا به وضوح مشخص بود که صورت جونگکوک خیسه، تهیونگ مقابلش ایستاد و دستش رو زیر چونه پسر گذاشت، جونگکوک به زور سر بلند کرد اما از نگاه کردن به تهیونگتفره رفت.
نه نمیخواست همون بچه کوچولوی نق نقوی سابق باشه پلک هاش رو محکم روی هم فشرد تا اشکهاش بند بیاد اما اوضاع بدتر شد.الان تهیونگ چرا دنبالش اومده بود؟ مگه همین یک ساعت پیش با عصبانیت نگاهش نمیکرد؟ این آدم چه مرگش بود؟
دوباره لب باز کرد تا حرفی بزنه اما بغضش... حرفش رو دوباره قورت داد و به زمین نگاه کرد. تهیونگ دوباره دستش رو زیر چونه پسر گذاشت و سرش رو به زور بالا آورد، همه مشکلات عجیب غریب رو فراموش کرده بود و به جونگکوکی که انگار دوباره هشت سالش بود نگاه کرد.
دست خودش نبود اون به نظر بامزه میومد و دوست داشت نگاهش کنه. مثل گذشته ها نتونسته بود از خودش دفاع کنه و مثل همون روزا تهیونگ بی اختیار طرفش رو گرفته بود!
YOU ARE READING
Sunflower
Fanfictionبه پرنده ای فکر کن که تو قفس بدنیا اومده و کل دنیاش تو قفس خلاصه میشه پرنده خوشحاله چون نمیدونه اون بیرون چه خبره تا این که یه روز یه پرندهی آزاد رو میبینه اون بیرون یه جایی اونطرف این میله ها و به نظرت زندگیش شبیه قبل میشه؟! کیم تهیونگ یه پسر...