جونگکوک که حالا به سمتش برگشته بود با ذوق گفت:
- کار پیدا کردم هیونگ امروز اولین روز کاریمه. خودت کجا داری میری؟
یونگی آه کوتاهی کشید و گفت:
- نارنگی به نظر مریض میاد دارم میبرمش پیش دامپزشک.جونگکوک با نگرانی روی زانو نشست و نگاهی به نارنگی که حالا از پشت میله های قفس آبی رنگش ناله می کرد انداخت و گفت:
- گربهی بیچاره. حتما خیلی داری درد میکشی!یونگی نگاهی به موبایلش کرد و گفت:
- تاکسی رسید من میرم امیدوارم روز خوبی داشته باشی کوکی.جونگکوک هم ایستاد و با لبخند رو به برادر بزرگترش تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
- ممنونم هیونگ.پشت سر یونگی از پله ها پایین رفت و متوجه مادرش که توی آشپزخونه مشغول لقمه گرفتن بود شد. با خوشحالی کنار میز ایستاد و گفت:
-صبح بخیر مامان. میشه اون لقمه برای من باشه؟مادرش با خوش رویی گفت:
- البته که میشه عزیزم.شب قبل به مادرش اطلاع داده بود که قراره بره سرکار و مادرش هم خوشحال شده بود، لقمه رو از دست مادرش گرفت و گفت:
- میشه یکی دیگه هم بدی؟ برای تهیونگی هیونگ میخوام.مادرش با خوشحالی مشغول درست کردن لقمه دوم شد و هر دو رو به دست پسرش داد و بعد همراه جونگکوک تا در خونه رفت، بعد از خداحافظی از مادرش از ساختمون خارج شد و حیاط رو به سرعت رد کرد و از در اصلی خارج شد. به محض خروجش از خونه متوجه ماشین تهیونگ که به نظر تازه رسیده بود شد و به سمتش رفت و در ماشین رو باز کرد و روی صندلی شاگرد جا گرفت.
تهیونگ کت و شلوار مشکی رنگی به همراه پیرهن سفید و کروات مشکی به تن داشت. به نظر جونگکوک اون خوشتیپ بود، تهیونگ با لبخند سلام بلندی کرد و جونگکوک رو که تقریبا محو تیپ تهیونگ شده بود از خلسه بیرون کشید. جونگکوک هم خجالت زده سلام کرد و گفت:
- ببخشید حواسم پرت شد.تهیونگ لب پایینش رو بین دندون هاش گرفت تا از خندیدن جلوگیری کنه، متوجه شده بود که جونگکوک از تیپش خوشش اومده و خودش هم نمیدونست چرا اما از فکر این که توجه جونگکوک رو جلب کرده قند تو دلش آب شده بود و دوست داشت از زبون خود پسر بشنوه که دقیقا حواسش پرت چی شده بوده، پس در حالی که ماشین رو روشن می کرد با شیطنت پرسید:
- پرتِ چی؟!جونگکوک که از قندهای آب شده تو دل تهیونگ خبر نداشت در حالی که کمربندش رو میبست بیپروا گفت:
- پرتِ تو، خوشتیپ شدی هیونگ. فکر کنم همه بخوان جای سوزی باشند اون دختر خوششانسیه.حالا دیگه تهیونگ لبخند نمیزد، سوزی! همه میخوان جای اون باشن؟ اما این که تهیونگ دلش میخواست کی جای سوزی باشه مهم تر نبود؟
هرکسی میاومد جای سوزی از آرزوش پشیمون میشد چون تهیونگ اصلا آدم جالبی تو رابطه نبود، مگر این که یه شخص خاص جای سوزی رو میگرفت. یکی که داشتنش همه جوره با عقل و منطق و تمام اصول تهیونگ در جنگ بود! اصلا تهیونگ چنین حقی داشت؟ معلومه که نه!
YOU ARE READING
Sunflower
Fanfictionبه پرنده ای فکر کن که تو قفس بدنیا اومده و کل دنیاش تو قفس خلاصه میشه پرنده خوشحاله چون نمیدونه اون بیرون چه خبره تا این که یه روز یه پرندهی آزاد رو میبینه اون بیرون یه جایی اونطرف این میله ها و به نظرت زندگیش شبیه قبل میشه؟! کیم تهیونگ یه پسر...