« پیروز و مغلوب »

1 1 0
                                    

جرعه ای نوشید و از جا برخاست... با سرگیجه ی خاصی پلک هایش را روی هم فشرد که تقه ای به در اتاقش خورد... خیره به سربازی که داخل شد، منتظر ماند... سهون گلویی صاف کرد و با کشیدنِ نفس عمیقی گفت:

_ برام مهم نیست چه اتفاقی بیفته، شما به آرامش نیاز داری عالیجناب!

با قدم های بلندی، خودش را به لرد رساند و در حالیکه با یک دست بازویش را نگه میداشت، دست دیگر را زیرِ چانه اش قرار داد و لب هایشان را بهم رساند. بازدمِ داغِ لرد که لرزان خارج شد، پوستش را سوزاند ولی با روی هم قرار دادنِ پلک هایش بی پرواتر تماسِ لب هایشان را بیشتر کرد... با عقب کشیدنِ لرد و تکانی که خورد، پلک هایش را باز نکرد...

_ این...

_ دومین بار بود! عالی...جناب...

لوهان با توی دهان کشیدنِ لب هایش، با زبانش طعم تازه ای که رویشان مانده بود چشید و نفس عمیقی کشید... سد خاطرات دردناکش از زمانی که لبانش بهم دوخته میشد و با پاره شدنِ نخ ها خونِ خواهرش را میچشید و دوباره لبانش به هم دوخته میشد، شکست... میتوانست لذت ببرد! درِ اتاق بدون اینکه تقه ای بهش بخورد باز و نگاهِ لوهان به چهره ی کاترین دوخته شد که چطور با دیدنِ سربازِ فراری جا خورد! دوباره نفس عمیقی کشید و سری تکان داد... نگاه کاترین مردد به لرزه افتاد که لوهان با آرامش لب زد:

_ بگو کاترین!

_ سرورم... شما...

گوشه ی لبش خونی بود و معلوم بود که تازه از سرداب برگشته... کمی این پا و آن پا کرد و با سری که به طرفین تکان داد ادامه داد:

_ شما قبلاً تبدیل شدین لرد!!!

سکوت... برای لحظه ای هیچ صدایی از موجوداتِ زنده ی اتاق خارج نشد و حتی هیچ دم و بازدمی هم رفت و آمد نکرد! با حرکتِ آرامِ ابروهای لرد، کاترین سری به نشانه ی تأیید تکان داد...

_ محاله کسی بتونه طعمی که تا این حد برای ما لذتبخشه، تحمل کنه...

_ نه کاترین...

_ انکار نکنید سرورم!!! انکارش نکنید چون میدونم شما هیچوقت عادت به چنین کاری ندارید!

لوهان با گرفتنِ دمی، بازدمش را محکم بیرون داد... سری بالا و پایین کرد و دخترکش بی هیچ حرف اضافه تری از اتاق خارج شد... کاترین باهوش بود و تنها تبدیل شدنش، چشیدنِ طعم خون و توانایی هایش برای نتیجه گیری کردنش کافی بود! لوهان همه ی قدرت هایی که کنترلش را به دخترش یاد میداد، دارا بود... جز یک اصیل زاده ی تبدیل شده، هیچ انسان دیگری نمیتوانست از پسِ آنها بر بیاید... خصوصاً چشیدنِ طعم خون را!!! همه چیزهای جانبی را کناری گذاشت و خیره به سهون، یک تای ابرویش بالا پرید...

_ کاری که... داشتی انجام میدادی...

سیب گلوی سهون بالا پایین شد... با قدمی که به عقب برداشت، سری به طرفین تکان داد و آماده ی فرار بود که صدای خنده ی لرد بیشتر شوکه اش کرد...

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Mar 22 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

🎖My LordWhere stories live. Discover now