« تبدیل شدنِ مرگ »

3 1 0
                                    

_ پس سربازِ فراری که کل کشور دنبالشن اینجا مخفی کرده بودی؟!

نگاهِ لرد با شدت سمتش چرخید که ییشینگ ابرویی بالا انداخت و بی هیچ حرفِ اضافه ی دیگری دور شد... نگاهِ لوهان یکبارِ دیگر سمت پنجره ی اتاقش کشیده شد و با سری به طرفین، ذهنش را از هجومِ افکارِ مختلف آزاد کرد! فقط برای چند ساعت، همه چیز را رها میکرد...

با صدای جیغ آشنایی، نگاه هر سه نفرِ حاضر در اتاق نشیمن که حال نسبتاً خوبی از چشیدنِ طعم شراب داشتن بهم دوخته شد و با وحشت از جا پریدن! باربارا با سرگیجه بازوی نیکلاس را گرفت و لوهان با اخم درهمی سمت آشپزخانه دوید... کسی نبود! دوباره صدای جیغ کاترین به گوش رسید...

کلافه از عمارت خارج شد و خیره به ساختمانی که غرق نور شده بود، پلک هایش را روی هم فشرد تا دقیقاً از روی صدای نفس های دخترکش، موقعیتش را پیدا کند...

_ زحمت نکش!

سر چرخوند و خیره به ییشینگی که از پشت کاترین را در آغوش گرفته و خنجری روی گلویش قرار داده بود، نفسش را حبس کرد...

_ قرارمون رو زیرِ پا گذاشتی برادر...

لوهان میدانست... میدانست که ییشینگ تنها وقت هایی که تا سر حد مرگ آزرده بود، «برادر» صدایش میزد...

_ سرورم...

ییشینگ با جنون خاصی قهقهه زد و در حالیکه تیزیِ لبه ی خنجرش گردنِ سرخ کاترین را خراش مینداخت، با تمسخر گفت:

_ حالا که یه گوشه گیر افتادی قراره مثل گذشته ها بشیم؟

_ میدونی که اینجور نیست!

گوشه لب های کاترین خونی بود... نگاه لرد خیره به رد های سرخِ روی بدنش دو دو میزد...

_ تو هم خوب میدونی که من اهمیت نمیدم...

با یک حرکتِ سریع، گلوی دختری که گروگان گرفته بود، برید و با آخرین سرعتی که در توان داشت، دور شد! برای لحظه ای سمتش هجوم برد و به خیال اینکه تواناییِ درمان دارد، انگشترش را از تکاند ولی هیچی نبود! نمیتوانست! تا وقتی که به یک اصیل زاده ی کامل تبدیل نمیشد، درمانگری نداشت...

زانو های لوهان شکست... ناتوان از تحمل وزن بدنش، روی زمین افتاد و نگاهش ماتِ جسم در حالِ جان دادنِ ملازمش ماند... تمامیِ افراد عمارت که به دنبالِ سر و صدا بیرون کشیده شده بودند، هیچ باوری به نگاهِ چشمانشان نداشتند... تنها کسی که به خودش آمد، باربارا از وحشت و غم عظیم دیدنِ شکستنِ پسرش، جیغ بلند و دردمندی سر داد، از هوش رفت...

زمان برای لحظاتی طولانی انگار که از حرکت ایستاده باشد، کش آمد... نیکلاس با چشم هایی از حدقه درآمده به صحنه ی مقابلش خیره بود و هیچکس، هیچ حرکتِ اضافه ای نمیتوانست داشته باشد!

🎖My LordWhere stories live. Discover now