« دوست و دشمن »

2 1 0
                                    

ضیافتِ پادشاهی، به باشکوه ترین حالتِ ممکنش پیش میرفت... در دوره ای که دروازه های تمدن به روی فرانسه گشوده شده بود... نقاشان و نویسنده های زیادی در راستای مدح پادشاه به جایگاه والایی رسیده بودند... موسیقی به اوج دلربایی و لذت نزدیک شده و همه چیز زیباترین و درخشنده ترین حالت خودش را داشت!

شارل در حالیکه گوشه ای ایستاده بود، با تکه ای ذغال روی کاغذی طرحِ آن مهمانی را میزد... در بین همه ی شادی های سرمست، لرد جوان و محبوبِ دربار با نگاهی بُهت زده به فرد مقابلش خیره بود که همچون نجیب زاده ای اصیل، لباسی ابریشمی به رنگ سبز یاقوتی به تن داشت... موهایش کوتاه شده و حالت دار روی شانه اش رها شده بود!

لوهان نگاهِ دوباره ای به انگشترش انداخت و چهره اش را با دقت از نظر گذراند! خودش بود... ولیعهدی که از کودکی با هم بزرگ شده بودند... با تردید، چشمانش را ریز کرد و اخمی بین ابروهایش گره انداخت...

_ ییشینگ!

خودش بود! جمله ای فرانسوی که بیان کرد و شنیدنِ صدایش، اثبات محکمی برایش بود! لوهان به سختی پلکی زد و نمیدانست از کجا باید رشته ی کلام را به دست بگیرد؟ اتفاقِ زنده ای که مقابلش بود، بیش از حد دور از باور به نظر میرسید...

_ یه نجیب زاده، همیشه نجیب زاده است!!!

جمله ای که همیشه ییشینگ بهش میگفت... سری تکان داد و با تک سرفه ای، گلویش را صاف کرد تا کمی از حالتِ ناباورش دور شود! لبخندی به سختی روی لب هایش نقش بست و قبل از اینکه جمله ای به زبان بیاورد، صدای جیغ بلند و وحشت زده ای به گوش رسید...

در چشم بهم زدنی، وحشتی عظیم روی همه ی سرخوشی ها سایه انداخت! با منحرف شدنِ نگاهِ ثابتِ ییشینگ، لوهان هم سر چرخاند... جنازه ای غرق در خون، در حالیکه طنابی دورِ گردنش بود پشتِ پنجره آویزان تاب میخورد... لرد با فشردنِ پلک هایش روی هم، نگاهش را از صحنه ی مقابل گرفت و چرخید...

ملکه آن وحشت زده جلوی چشمانش گرفته بود و جنابِ مازارن در عینِ بهت زدگی با خشم خاصی، نگاهش جسد پسرش را شکار میکرد... لیا با خونسردی، بدونِ هیچ واکنش خاصی بهش چشم دوخته بود و لوئی چهاردهم، با خشم واضحی در حالیکه فریاد میکشید و همه ی حضار را مقصرِ چنین اتفاق شومی میدانست، از سالن خارج شد...

چند نفری از مهمانان بیحال و غش کرده گوشه ای افتاده بودند و به اندازه ای این شوک، عظیم جلوه میکرد که هیچکس حتی نمیتوانست به درستی نفس بگیرد! باقیِ واکنش ها بماند...

ییشینگ با لبخندِ عجیبی، نگاهش را از جسدِ معلق گرفت و با جلوتر آوردنِ سرش نزدیکِ گوش لوهان لب زد:

_ چنین نمایشی... مختص خودته!

ازش فاصله گرفت و نگاهِ لرد را به دنبالِ خود کشاند... لوهان هم با کشیدنِ نفس عمیقی با آرامش ذاتیش که کمی دستخوشِ هیجان شده بود، سمت خروجیِ سالن رفت...

🎖My LordWhere stories live. Discover now