« دیدارِ مجدد »

2 1 0
                                    

با ذوق زدگیِ خاصی و لبخندی که تا آخرین حدِ شادی لبانش را از هم باز کرده بود، قدم هایش را کنارِ هم چید از عمارتش خارج شد... دست هایش را از هم گشود و خنده ای از سرِ شادی سر داد!

_ نیکلاس! باربارا...

مردِ انگلیسی با لبخندی خیره بهش، مردانه در آغوشش گرفت و ضربه ای به پشتش زد! باربارا هم با مهربانیِ ذاتیش در آغوشش گرفت... نگاهِ براقی به سر تا پای هر دو انداخت و با اشاره ای به عمارتش لب زد:

_ خواهش میکنم... بفرمایید داخل!

کاترین که با لبخند و در سکوت شاهد تعامل عمیقشان بود، قدمی جلو برداشت... حین راهنمایی مهمان های تازه از راه رسیده، نگاهی به لرد انداخت و لب زد:

_ اولین باری هست که تا این اندازه ذوق زده میبینمتون سرورم...

_ خانواده ام اینجان!!!

لوهان با کشیدنِ نفس راحتی جوابش را داد و وارد عمارت شدند... با نگاهی به نیکلاس که روی یکی از صندلی ها نشسته و باربارایی که با عشق به تزئیناتِ خانه اش مینگریست، لب زد:

_ طبقه ی بالا، اتاق مخصوصی برای استراحت شما آماده شده...

_ بنشین لو! اول اجازه بده تماشات کنم!

باربارا در حالیکه دستش را میگرفت کنارِ خود مینشاند، در جوابش گفت و خیره به چهره ی درخشانش لبخندی زد... پسرِ جوانی که روزی بهش پناه داده بود، حال مردِ کاملی برای خودش به حساب می‌آمد...

_ اوضاع چطوره؟

_ برای یک تاجر، همیشه اوضاع بر وفق مراده!

نیکلاس لبخندی به این جوابش زد و سری به نشانه ی تأیید داد...

_ به حق که پسرِ خودمی!!!

لوهان با نگاهِ سرشاری بهش خیره ماند و باربارا با ذوق دستی روی گونه اش قرار داد، رویش را سمت خود چرخاند و پرسید:

_ از لیا برام بگو... اوضاعش در قصر خوبه؟

_ خوب و راضی کننده...

نگاهِ باربارا از شادی به اشک نشست و در حالیکه دستمال گلدوزی شده اش را جلوی بینی اش میگرفت، لب زد:

_ هر دوی شما به خوبی بزرگ شدین!

با لبخندِ عمیقی سری به نشانه ی تأیید تکان داد و دست باربارا را به گرمی فشرد...

_ اگه روزی که بهتون پناه آوردیم با وجود همه ی اتفاقات، بهمون اعتماد نمیکردین...

_ هر دوی شما فرستاده ای از سمت خدای مسیح برای ما بودین! حضورتون باعث رونق و روشناییِ زندگیِ ما شد...

نیکلاس بدونِ لحظه ای مکث گفت و قلب لرد گرمتر از همیشه تپید... کاترین که متوجهِ خوش و بشِ آنها بود، بدونِ پرسشِ اضافه ای ملزوماتِ پذیرایی را برایشان آماده کرد و به جمعشان پیوست... باربارا با نگاهِ براقی تک تکِ حرکاتش را دنبال کرد و آهسته نزدیکِ گوش لوهان لب زد:

🎖My LordWhere stories live. Discover now