قدرت کای بیشتر شده بود؟

کنارش ایستاد. نگاهی به چهره اش انداخت و با دیدن چهره آرومش سرش رو تکون داد. خب باید منتظر میموند تا خود کای حرف بزنه. بکهیون نمیتونست چیزی بفهمه. مخصوصا اینکه نیمه شب بود و روز شلوغ و پر سر و صدایی رو گذرونده بود. واقعا برای یک دور دیگه فکر کردن و حدس زدن دلیل حال بد کای، خسته بود.

هوا خنک بود و صدای سکوتی که از همه طرف می اومد دل انگیز بود. آسمون تیره بود و نوای باریدن نمی داد، اما حس آغوش داشت.

ابرهایی که توی هم جمع شده بودند و ماهی که نقره فام پشت ابر ها کمی نور میداد، انگار که کنار بی بال نشسته بود و دستش رو روی شونه اش گذاشته باشه بهش حس خوبی میداد.

ابرهای سیاهی که تداعی انرژی سیاه بود. انرژی سیاه دو برادری که انگار با همه وجود کای گره خورده بودند.

ابرهای باران زا نبودند و کای میتونست یک نقطه خوشحال بین همه افکارش پیدا کنه و اون هم بارونی نبودن آسمون بود. از بارون بدش می اومد و اگر امشب هم بارون می بارید نمیدونست میتونه جلوی دیوونه شدنش رو بگیره یا نه.

حداقل کائنات امشب به حرفش گوش کرده بود.

+چرا نجاتم میدادی؟

به زمین سیاه، تجلی قدرت بکهیون نگاه کرد و پرسید.

تمام سرزمین سیاه بود. سیاهی که حس بدی نداشت. تجلی قدرت بکهیون بود و سیاه بودنش کسی رو ازرده نمی کرد شاید چون فرمانرواش کسی رو آزرده نمی کرد.

بکهیون آروم بود، گوش می کرد و کاری که باید رو انجام میداد. با همه یک طور رفتار میکرد و...

نه. با همه نه.

بکهیون اول برای سهون و دوم برای کای کمی بیشتر از بقیه رفتار میکرد. امروز به این حقیقت پی برده بود. سهون بهش گفته بود.

سهون رو جدا از هر کسی میدید و حالا فهمیده بود علاوه بر اینکه از توی دریاچه، چند باری که به قصد غرق شدن رفته بود بیرونش کشیده، مجازات هاش رو هم کم کرده و از بین معرکه و دعوا بیرونش کشیده؛ کای رو هم جدا از بقیه میبینه. همه اش هم به خاطر سهون بود.

بعد از سهون با کای متفاوت رفتار میکرد و احتمالا نفر بعدی که بکهیون قرار بود متفاوت با همه باهاش رفتار بکنه بچه اشون بود.

نه چون بچه سهون و کای بود؛ چون بچه سهون، سهونِ بکهیون بود.

بکهیون تمام دورانی که سهون فقط یک جنین توی شکم مادرش بود، طوری رفتار کرده بود که انگار خدای جدیدی در حال زاده شدن هست و حالا بچه ای از خدای پرستیدنی بکهیون قرار بود دوباره متولد بشه.

شاید بیشتر نه اما میدونست کمتر از سهون باهاش رفتار نمیکنه.

-چرا نباید میدادم؟

The Last Red WingWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu