part13

191 18 6
                                    


با پارک شدن ماشین لوکسی درب ساختمان بزرگ
از ماشین پیاده شد و به آخرین طبقه یعنی پنت هاوس نگاه کرد.
استرس مثل موریانه به جونش افتاده بود و برای رویایی با مدر و مادرش مردد بود.
تهیونگ خونه هوسوک مونده بود و خودش تنهایی اینجا اومده..
به خودش اومد و دید داره تو بغل مادرش سخت فشرده میشه و مادرش یک ثانیه هم هق هق هاش بند نمیومد.
_آخه کجا بودی عزیزه من خوبی.حالت خوبه..چرا انقدر لاغر شدی خوشگلم.
+من‌خوبم‌مامان تو خوبی عزیزم
مادرش بعد هدایتش به سمت پذیرایی دلتنگ‌نگاهش کرد.
_آخه تو که منو از غصه دق دادی.بیا پسرم بیا اینجا ببینم چی شده.؟
تو این مدت‌ کجا بودی؟نه زنگی نه‌ پیامی..
+مامان اروم‌ باش..
من‌کره بودم خوب اصلا اونجا وقتی نمونده بود که بتونم زنگ بزنم بهت ببخشید.
_عیب نداره پسرم مهم اینه فعلا اینجایی و قراره چند شب اینجا باشی مگه نه؟
چشماش به انی گرد شد
+اوه مامان چند شب؟؟
_اره پسرم مگه چیه؟
+خوب راستش با یه دوستم اومدم و اون فعلا خونه یونگیه..
_کیه پسرم خوب بیارش اینجا.
+نه مامان بیخیال.
_نکنه دختره اره؟ دختر کره ای اوردی ؟وای خدای من چرا انقدر دختر کره ایا خوشگل و نازت

○○○

یونگی با خنده وارد خونه شد.
هوسوک و تهیونگ‌ که سره بازار بورس باهم بحث میکردن ساکت بهش‌نگاه کردن
×چیه مین یونگی چرا کصخند میزنی؟
شونه بالا انداخت و کتشو روی دسته مبل انداخت. کنار جیهوپ روی کاناپه لم داد
_هیچی کیم تهیونگ. مادر کوک چند شبی قراره اونجا نگهش داره و خوب.. دلم واست میسوزه مرد.
تهیونگ نگاهش رنگ‌ تعجب گرفت
×چند شب؟
یونگی شونه بالا انداخت و از روی میز سیب قرمزی برداشت
گاز بزرگی به سیب زد و بی اهمیت با دهن پر ادامه داد
_نمیدونم. احتمالا دوشب، یک هفته. دوهفته..
×فاک
_امیدوارم خوابت ببره شبا .حالا اگه میترسی بیام‌ کنارت بخوابم یه وقت شب تو خودت نشاشی.
با چپ چپ نگاه کردن جیهوپ قه قه ای زد و صورتشو نوازش کرد.
_ شوهرم ناراحت شد..خدا بگم‌ چیکارت کنه تهیونگ بی عفتم کردی.
تهیونگ بی‌حوصله از جاش بلند شد و با گفتن
_کصنمک
به سمت اتاق رفت.
هوای بیرون به شدت دلگیر بود و با اومدن بارون زیاد خیابون های اینجا دلگیر تر.
کاش بتونه، بدونه فکر یکم استراحت کنه.روی تخت دراز کشید و دست سمت پسرش برد. به خودش نزدیک کرد و لپ نازشو بوسید.
_نگران نباش کوچولو بابای خوشگلت بر میگرده.
انگاری این حرف هارو برای اینکه خودشو دل داری بده میزد و بچه بهونه بود.

..

_دفعه آخرت باشه اونجوری نگاهم میکنی..
جیهوپ جلوی اینه مشغول مرتب کردن موهاش بود که با حرف یونگی از تو آینه بهش نگاه کرد.
×چطوری نگاهت کردم مگه؟
یونگی روی تخت لم داده بود و با چشم های قرمز نگاهش میکرد..
_همونطور که انگار ارث باباتو خوردم.
هوفی کشید و نگاه از آینه گرفت
×یونگی حوصله ندارم، کل کل نکن باهام ،
_چیه میخوای پریود شی عشقم..
به سمت کلوزت روم راه افتاد تا لباس هاشو با لباس راحتی عوض کنه ..
× بهانه تراشی الکی میکنی یونگ ،باز حتما دلت از یه جا پره.
وارد اتاق شد و درو پشت سرش بست.
یونگی با محو شدن هوپ از جلوی چشمش گوشیشو برداشت و نگاهی به پیام هاش کرد..
از صبح هیچ خبری از جیمین نداشت و این زیادی نگران‌کننده بود.
_موچی کوچولو بیدار شدی؟
این موقع از شب تو روسیه ممکن بود به وقت صبح کره باشه.
تاحالا به اختلاف ساعت دقت نکرده بود.
خمیازه ای کشید و چشم هاشو بست.
این روزا سوکجین بیشرف تا ته ظرفیتش ازش کار میکشید و پرونده بود که برای مرتب شدن پیشش میفرستاد.
با بالا پایین شدن تخت فهمید که هوسوک کنارش با فاصله زیادی دراز کشیده.
×نمیخوای حموم کنی؟
نوچی گفت و به سمتش متمایل شد.
هوپ دست هاشو از هم باز کرد تا مردشو در آغوش بکشه و وقتی سر روی بازوی لختش گذاشت با دست دیگه اش مشغول نوازش موهاش شد.
×موهات بلند شده یونگ ،نمیخوای کوتاهشون کنی؟
با چشم بسته دوباره نوچی گفت و جیهوپ ترجیح داد تا دیگه حرفی نزنه.
حالا که روی تخت بود میفهمید که چقدر خسته اس و چشم هاش برای خودش میره..
دمی گرفت و چشم هاشو بست اما با حس زبون یونگی روی قفسه سینه لختش نفس تو سینه اش حبس شد.
نیپلشو به دندون گرفت و مکید ،زبونشو روی بدنش میکشید . بالا تر رفت و لیسی به گردنش زد . مشغول نفس کشیدن همونجا شد.
نمیدونست بی‌خبری از جیمین بود که اعصابشو به هم ریخته بود یا خستگی کار..
هر چی که بود باعث میشد دق و دلیشو سر جیهوپ دربیاره.
حالا یا با سکس های خشنی که بهش تحمیل میکرد یا با حرفاش...
_نمیدونم ازت متنفر باشم یا عاشقت باشم..
جیهوپ با شنیدن زمزمه همیشگی مرد لبخندی زد.
لبخندی که پشتش تیر کشیدن قلب بود
شکستن دل بود..
_کاش بهت نزدیک نمی‌شدم هوپ،، انگار الان فقط بهت عادت کردم..و عشق ....
به تاریکی زل زد و نفهمید کی بغضی تو گلوش ایجاد شده اما حرف یونگی رو قطع کرد
× عشق، توهمی بیشتر نیست یونگ...
از مرد فاصله گرفت و از روی تخت بلند شد.
به سمت در خروجی حرکت کرد و در همون حال گفت
×من نیاز به عشق تظاهریت ندارم یونگ..اینو از نگاهت خوندم که چقدر دیوانه رفتنی...
درو پشت سر آروم بست
نیشخند بزرگی روی لبهای یونگی نقش بست و به فکر فرو رفت.
اون از ته دل، میخواست بره...
میخواست جدا بشه از این زندگی لجن اما از یه طرف که نگاه می‌کرد هیچ عیب و ایرادی توی جیهوپ‌ نمیدید
تنها مشکلشون ، نبودن احساسی به نام عشق بود.
جیهوپ اما با وارد شدن
پنجره بزرگ اتاقو باز کرد و از داخل کمد پاکت های سیگارشو درآورد
اهمیتی نداشت این زیاده رویه.
با اعصابی متشنج روی کاناپه لم داد و با فندک طلایی سیگاریو اتیش زد.
چشم هاشو بست و دود سیگارو به ریه فرستاد.
ذهنش تو گذشته قدم برمیداشت..

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Mar 19 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

liliya_لیلیاWhere stories live. Discover now