با پارک شدن ماشین لوکسی درب ساختمان بزرگ
از ماشین پیاده شد و به آخرین طبقه یعنی پنت هاوس نگاه کرد.
استرس مثل موریانه به جونش افتاده بود و برای رویایی با مدر و مادرش مردد بود.
تهیونگ خونه هوسوک مونده بود و خودش تنهایی اینجا اومده..
به خودش اومد و دید داره تو بغل مادرش سخت فشرده میشه و مادرش یک ثانیه هم هق هق هاش بند نمیومد.
_آخه کجا بودی عزیزه من خوبی.حالت خوبه..چرا انقدر لاغر شدی خوشگلم.
+منخوبممامان تو خوبی عزیزم
مادرش بعد هدایتش به سمت پذیرایی دلتنگنگاهش کرد.
_آخه تو که منو از غصه دق دادی.بیا پسرم بیا اینجا ببینم چی شده.؟
تو این مدت کجا بودی؟نه زنگی نه پیامی..
+مامان اروم باش..
منکره بودم خوب اصلا اونجا وقتی نمونده بود که بتونم زنگ بزنم بهت ببخشید.
_عیب نداره پسرم مهم اینه فعلا اینجایی و قراره چند شب اینجا باشی مگه نه؟
چشماش به انی گرد شد
+اوه مامان چند شب؟؟
_اره پسرم مگه چیه؟
+خوب راستش با یه دوستم اومدم و اون فعلا خونه یونگیه..
_کیه پسرم خوب بیارش اینجا.
+نه مامان بیخیال.
_نکنه دختره اره؟ دختر کره ای اوردی ؟وای خدای من چرا انقدر دختر کره ایا خوشگل و نازت○○○
یونگی با خنده وارد خونه شد.
هوسوک و تهیونگ که سره بازار بورس باهم بحث میکردن ساکت بهشنگاه کردن
×چیه مین یونگی چرا کصخند میزنی؟
شونه بالا انداخت و کتشو روی دسته مبل انداخت. کنار جیهوپ روی کاناپه لم داد
_هیچی کیم تهیونگ. مادر کوک چند شبی قراره اونجا نگهش داره و خوب.. دلم واست میسوزه مرد.
تهیونگ نگاهش رنگ تعجب گرفت
×چند شب؟
یونگی شونه بالا انداخت و از روی میز سیب قرمزی برداشت
گاز بزرگی به سیب زد و بی اهمیت با دهن پر ادامه داد
_نمیدونم. احتمالا دوشب، یک هفته. دوهفته..
×فاک
_امیدوارم خوابت ببره شبا .حالا اگه میترسی بیام کنارت بخوابم یه وقت شب تو خودت نشاشی.
با چپ چپ نگاه کردن جیهوپ قه قه ای زد و صورتشو نوازش کرد.
_ شوهرم ناراحت شد..خدا بگم چیکارت کنه تهیونگ بی عفتم کردی.
تهیونگ بیحوصله از جاش بلند شد و با گفتن
_کصنمک
به سمت اتاق رفت.
هوای بیرون به شدت دلگیر بود و با اومدن بارون زیاد خیابون های اینجا دلگیر تر.
کاش بتونه، بدونه فکر یکم استراحت کنه.روی تخت دراز کشید و دست سمت پسرش برد. به خودش نزدیک کرد و لپ نازشو بوسید.
_نگران نباش کوچولو بابای خوشگلت بر میگرده.
انگاری این حرف هارو برای اینکه خودشو دل داری بده میزد و بچه بهونه بود...
_دفعه آخرت باشه اونجوری نگاهم میکنی..
جیهوپ جلوی اینه مشغول مرتب کردن موهاش بود که با حرف یونگی از تو آینه بهش نگاه کرد.
×چطوری نگاهت کردم مگه؟
یونگی روی تخت لم داده بود و با چشم های قرمز نگاهش میکرد..
_همونطور که انگار ارث باباتو خوردم.
هوفی کشید و نگاه از آینه گرفت
×یونگی حوصله ندارم، کل کل نکن باهام ،
_چیه میخوای پریود شی عشقم..
به سمت کلوزت روم راه افتاد تا لباس هاشو با لباس راحتی عوض کنه ..
× بهانه تراشی الکی میکنی یونگ ،باز حتما دلت از یه جا پره.
وارد اتاق شد و درو پشت سرش بست.
یونگی با محو شدن هوپ از جلوی چشمش گوشیشو برداشت و نگاهی به پیام هاش کرد..
از صبح هیچ خبری از جیمین نداشت و این زیادی نگرانکننده بود.
_موچی کوچولو بیدار شدی؟
این موقع از شب تو روسیه ممکن بود به وقت صبح کره باشه.
تاحالا به اختلاف ساعت دقت نکرده بود.
خمیازه ای کشید و چشم هاشو بست.
این روزا سوکجین بیشرف تا ته ظرفیتش ازش کار میکشید و پرونده بود که برای مرتب شدن پیشش میفرستاد.
با بالا پایین شدن تخت فهمید که هوسوک کنارش با فاصله زیادی دراز کشیده.
×نمیخوای حموم کنی؟
نوچی گفت و به سمتش متمایل شد.
هوپ دست هاشو از هم باز کرد تا مردشو در آغوش بکشه و وقتی سر روی بازوی لختش گذاشت با دست دیگه اش مشغول نوازش موهاش شد.
×موهات بلند شده یونگ ،نمیخوای کوتاهشون کنی؟
با چشم بسته دوباره نوچی گفت و جیهوپ ترجیح داد تا دیگه حرفی نزنه.
حالا که روی تخت بود میفهمید که چقدر خسته اس و چشم هاش برای خودش میره..
دمی گرفت و چشم هاشو بست اما با حس زبون یونگی روی قفسه سینه لختش نفس تو سینه اش حبس شد.
نیپلشو به دندون گرفت و مکید ،زبونشو روی بدنش میکشید . بالا تر رفت و لیسی به گردنش زد . مشغول نفس کشیدن همونجا شد.
نمیدونست بیخبری از جیمین بود که اعصابشو به هم ریخته بود یا خستگی کار..
هر چی که بود باعث میشد دق و دلیشو سر جیهوپ دربیاره.
حالا یا با سکس های خشنی که بهش تحمیل میکرد یا با حرفاش...
_نمیدونم ازت متنفر باشم یا عاشقت باشم..
جیهوپ با شنیدن زمزمه همیشگی مرد لبخندی زد.
لبخندی که پشتش تیر کشیدن قلب بود
شکستن دل بود..
_کاش بهت نزدیک نمیشدم هوپ،، انگار الان فقط بهت عادت کردم..و عشق ....
به تاریکی زل زد و نفهمید کی بغضی تو گلوش ایجاد شده اما حرف یونگی رو قطع کرد
× عشق، توهمی بیشتر نیست یونگ...
از مرد فاصله گرفت و از روی تخت بلند شد.
به سمت در خروجی حرکت کرد و در همون حال گفت
×من نیاز به عشق تظاهریت ندارم یونگ..اینو از نگاهت خوندم که چقدر دیوانه رفتنی...
درو پشت سر آروم بست
نیشخند بزرگی روی لبهای یونگی نقش بست و به فکر فرو رفت.
اون از ته دل، میخواست بره...
میخواست جدا بشه از این زندگی لجن اما از یه طرف که نگاه میکرد هیچ عیب و ایرادی توی جیهوپ نمیدید
تنها مشکلشون ، نبودن احساسی به نام عشق بود.
جیهوپ اما با وارد شدن
پنجره بزرگ اتاقو باز کرد و از داخل کمد پاکت های سیگارشو درآورد
اهمیتی نداشت این زیاده رویه.
با اعصابی متشنج روی کاناپه لم داد و با فندک طلایی سیگاریو اتیش زد.
چشم هاشو بست و دود سیگارو به ریه فرستاد.
ذهنش تو گذشته قدم برمیداشت..
![](https://img.wattpad.com/cover/362532873-288-k86639.jpg)
YOU ARE READING
liliya_لیلیا
Actionliliya (ты моя лилия) بهت زده به اون تیکه کاغذ که روش نوشته بود (دی مایا لیلیا) نگاه کرد. به اطراف نگاه کرد تا نشونی ازش ببینه اما مثل هربار هیچ کس نبود. دلش فشرده شد... زیر لب زمزمه کرد "تو گله زنبق منی" ○○○○○○○○○○○○○ _نظرت درباره شصت و نه چیه؟ چط...