با سردرد بدی چشمهاشو باز کرد و شقیقه هاشو مالید.
تو جاش کش و قوسی به بدنش داد اما با دیدناون بچه تو بغلش دادی از تعجب زد."یاااااا این دیگه کیه؟"
با دیدن تهیونگ که جلوی آیینه مشغول بستن دکمه های پیرهنش بود دوباره خودشو روی تخت انداخت و بازم به کوچولوی تو بغلش نگاهکرد.
طبیعتا باید با دادی که کشیده بود بیدار میشد اما بچههمچنان دوتا دستشو مشت کرده بود و گوشه سرش بود.
انگار میخواست یکی بغلش کنه.
ارومخوابیده بود."از بچه ها متنفرم"
با گفتن این حرف تهیونگ از آیینه بهش نگاه کرد.
وقتی سکوتشو دید باز باعث شد به حرف بیاد." ضعیف و نادونن
همیشه محتاج محبتن...
همیشه شکننده ان و تو مجبوری تلاشتو بکنی کهمبادا دلشونو بشکنی و روحشونو ازردهکنی"و پشت بند این حرفش انگشتشو به لپ پسر بچه کشید.
_"همه ما روزی همینقدر شکننده بودیم و ضعیف.
به مرور بزرگشدیم و بزرگ تر هممیشیم.
دلیلی بر تنفر نداره""تو نمیفهمی.
برای آدمی که هیچ وقت بچگی نکرده و سعی کرده استوار باشه دلیل تنفر داره.
خوشمنمیاد از اینکه انقدر راحتن."تهیونگ از جاش بلند شد و سمتش اومد
پشتش روی تخت نشست_"پس یعنی تو چون بچگی نکردی به زندگی بچه ها حسودیت میشه؟"
با صدای دورگه لب زد
"نه مگه من بچه ام که به زندگی اینا حسودی کنم"_"میدونی کوک میگن برای شناخت یک نفر باید باهاش چند روز بشین و برخواست کنی.
من باتو تقریبا دوماهه دارم زندگی میکنم و رفتاراتو زیر نظر دارم.
فکر کردی نمیفهمم توام دلت میخواد کودک درونتو آزاد کنی.
چرا همیشه داری وانمود میکنی سفت و سختی و هیچکس حریفت نیست؟"به سمتش چرخید و با دستش روی بازوی تهیونگ طرح های فرضی کشید.
"آدما باید وانمود کنن قوی ان.
اگه اینطور نباشی دشمنای زیادی پیدا میکنی که دله همشون میخواد از پشت بهت خنجر بزنن."لبخندی روی لب های تهیونگ طرح بست
"جلوی من وانمود نکن قویی پسر.
من سپرت میشم که کسی از پشت بهت خنجر نزنه.
پیش منخوده واقعیت باش
برای من بچگی کن..
من نمیزارم توام آسیبی ببینی مافیا جئون"نیشگون ریزی از بازوش گرفت که باعث شد دستشو از دستش بیرون بکشه.
روش خم شد و لباشو به دندون گرفت و مکمحکمی بهشون زد.
هیچ چیز بهاندازه بوس صبحگاهی نمیتونست حالشو سرجاش بیاره.
اما با رسیدن چیزی به فکرش عقب کشید و دو دستشو ستون کرد و روی کوک خیمه زد
ŞİMDİ OKUDUĞUN
liliya_لیلیا
Aksiyonliliya (ты моя лилия) بهت زده به اون تیکه کاغذ که روش نوشته بود (دی مایا لیلیا) نگاه کرد. به اطراف نگاه کرد تا نشونی ازش ببینه اما مثل هربار هیچ کس نبود. دلش فشرده شد... زیر لب زمزمه کرد "تو گله زنبق منی" ○○○○○○○○○○○○○ _نظرت درباره شصت و نه چیه؟ چط...