part 10

153 9 0
                                    


(دو ماه بعد)

روزه سکوت گرفته بود....
دوماه بود که با کسی حرف نزده بود.
حتی با تهیونگ یا جیمین.
بعد اون شب نه حرفی درباره اون اتفاق  به تهیونگ‌ زد و نه به روش آورده بود که چنین اتفاقی افتاده.
روز ها و شب هاش خلاصه میشد تو تخت.
هیچ کس نمیفهمید اما جونگ‌کوک الان رو به مردن بود.
روزهای تکراری رو پیش می‌برد و شب ها به خواب.
تهیونگ‌ که وضعیتشو میدید زیادی به پر و پاش نمیپیچید.
به حال خودش واگذاشته شده بود.

از روی تخت بلند شد و رو به روی آیینه نشست.
نگاهی به چهره‌ خودش کرد
میگن آدما به مرور زمان پیر نمیشن بلکه به اتفاق یا یک تلنگر باعث میشه که پیر بشن.
روند یک زندگی بی ذوق رو طی کنن.
موهاشون یک‌شبه سفید بشه...

خسته شده بود اما همچنین امیدوار بود روزی از این بند خلاص بشه.
همه میتونن با مشکلات زندگیشون سر کنن و عادت کنن اما این زندگی روزمره تکراری ادمو دیوونه میکرد.
چشم از آیینه گرفت و از جاش بلند شد به سمت روشویی رفت و صورت گر گرفته اشو با آب یر شست.
دمای بدنش زیاد از حد بالا بود و انگار در آتش میسوخت.

درباز شد و تهیونگ بچه به بغل وارد شد.
بیحرف نگاهش گرد و باز چشم گرفت ازش
بچه رو روی تخت گذاشت و بهش نزدیک شد.
انگار مرد هم حوصله اش سررفته از این سکوت و حرف نزدن.
دست روی شونه اش گذاشت اما این کوک بود که سریع خودشو کنار کشید.

نگاه تهیونگ‌ کنجکاوانه روی صورت قرمزش چرخید.
دوباره سمج دست بالا آورد و روی صورتش گذاشت.
دمای بدنش بالا بود و این اصلا نشونه خوبی نبود.

دستشو گرفت و سمت تخت رفت به زور خوابوندش و از کشو زیر تخت قرص تب بری رو درآورد و با آب بهش خوروند.

×داری چیکار میکنی باخودت عزیزترینم.

رو ازش گرفت و سمت دیگه چرخید.
اینبار جلو روش تهیانگ‌بود.
کودک دوماهه زیادی به‌پدرش رفته بود و این موضوع هم باعث شده بود تا کوک ازش بدش بیاد.
طاقت اینکه تو اتاقشون باشه رو نداشت و بالافاصله بعد از تنها شدن اونو دست جیمین میداد و باز خودش به تخت پناه میبرد.
اما زمان هایی که تهیونگ‌تو اتاق بود نمیتونست کاری انجام بده.

با گرفته شدت دستش و سوزشش فهمید بازم تهیونگ‌بهش چیزی تزریق کرده.
مثل همیشه.
پشتش دراز کشید و به زور بغلش کرد.
زورش عجیب میچربید‌
شایدم به خاطر عدم تقلاهای بیموردش بود.
به این نتیجه رسیده بود هر چی دست و پا بزنه و تقلا کنه تهیونگ‌به کاره خودش اصرار میورزه و کار خودشو میکنه..

روز تعطیل و تهیونگ از صبح خونه بود.
دستش همچنان روی بدنش میلغزید
به نوک نیپل که رسید اونو بین دو انگشت گرفت.
کاره هر شبش بود.
عادت کرده بود به این دستمالی ها...

×هنوزم نمیخوای حرف بزنی؟
نزدیک دوماهه گه هیچ حرفی نزدی.
تو که بلبل زبونی خوب بلد بودی

liliya_لیلیاWhere stories live. Discover now