سهون به وضوح بیاد می اورد که دیشب... نه دو شب پیش دقیقا چه حرف های مسخره و شرم آوری رو به بی بال زده بود، ولی اینکه بی بال اینطور به روش می آورد و مدام هم تاکید میکرد که چه حرف هایی بهش زده، میتونست به عصبی شدنش کمک بکنه.

بی بال باید حرف های سهون رو می شنید و بجای حرف زدن در موردشون فقط بهشون عمل میکرد. نه اینکه نزدیک بهش بایسته و مدام تکرار کنه که سهون بهش گفته نزدیکش بمونه.

بی بال واقعا توانایی دیوانه کردن سهون رو داشت.

+من همچین حرفی نزدم.

بی بال شونه ای بالا انداخت و دست هاش رو توی جیب شلوارش فرو کرد. چشم هاش رو به آرومی باز و بسته کرد و در حالیکه میدونست بال سیاه داره ازش دور میشه قدم هاش رو پشت سرش برداشت و سعی کرد از موضع اذیت کردن سهون کوتاه نیاد.

-ولی من واضح شنیدم چی گفتی.

آهنگین و با لبخند گفت و چشم غره سهون جوابش بود.

چطور تونسته بود این حرف ها رو به بی بال بزنه؟ درسته که حالش بد بود و بیشتر دلیل حال بدش هم انرژی آشفته و عصبانی بی بال بود، اما گفتن حرف هاش و تاکیدش روی نزدیک موندن به بال سیاه واقعا شرم آور بود. سرعت راه رفتنش رو بیشتر کرد و به این فکر کرد که میتونه از هیونگش کمک بخواد برای حذف کردن جملات سهون از ذهن بی بال یا نه. باید راهی می بود وگرنه سهون قول میداد که بی بال دیوانه اش میکرد.

بی بال در حالی پشت سر بال سیاه راه می رفت که نگاهش دوباره روی وضعیت آشفته سازمان برگشته بود. میتونست گروه های سه یا چهار نفره رو ببینه که تقریبا همه جای سازمان پراکنده بودند و بالای سر هر کدوم از گروه هایی که زخمی و خونی روی زمین نشسته بودند یا به دیوار تکیه دادند بودند، یک نگهبان بال سیاه ایستاده بود. لازم نبود چیزی بپرسه وقتی میدونست همه با هم دعوا کردند یا احتمالا کتک کاری...

کای میتونست بیسـلارد هایی رو ببینه که کارشون روی زمین افتاده بود و حتی روی چند تاشون خون هم دیده میشد. کای تا حالا بیسـلاردی دست نگرفته بود، اما از زیر ضربه خوردن ازشون به شکلی موفقیت آمیز فرار کرده بود. دفعات زیادی بود که کسی با بیسـلارد به سمتش دویده بود و کای تونسته بود با اینکه مست بود، اما جونش رو توی دست هاش بگیره و فرار بکنه برای زنده موندن.

کای تجربه این مدل دعوا کردن ها و حتی کتک کاری ها رو داشت، اما آخرین باری که به سازمان اومده بود به خاطر کتک کاری و بعد مجازات شدن، آزاد شده بود. فکر میکرد به خاطر اینکه کای هیچوقت شروع کننده یک دعوا نبوده، بلکه همیشه خودش رو وسط دعوا پیدا میکرده، هیچ مجازاتی نداره و خب براش هم اهمیتی نداشت. اما بعد از چند سال قضیه کمی فرق کرد.

تقریبا چند سالی میشد که حتی با اینکه دعوا میکرد، اما دیگه پاش به سازمان باز نمیشد. براش اهمیتی نداشت اما حالا که این صحنه رو میدید دوست داشت بدونه دقیقا چه اتفاقی داره میفته. کای از این همه بی خبر بودن متنفر بود.

The Last Red WingWhere stories live. Discover now