... شاید نزدیکی به بال سیاه...

در حالی که زیرِ بال از جای خوبی که بود لذت میبرد، چشم هاش رو دوباره باز کرد تا وضعیت خودش و سهون رو دقیق تر ببینه، دستی که بین بدن خودش و سهون رو آروم بلند کرد و با کمی مکث و تردید پایین تر از شکم بال سیاه گذاشت.

بغل کردن بچه اش میتونست اخرین دلیل و شاید مهم ترینش برای این حس خوب و خوشحالیش باشه.

خودش روی شکم خوابیده بود و بال سیاه روی کمر و همزمان با اینکه میدونست خودش چقدر توی خواب تکون میخوره، بال سیاه کاملا برعکس خودش توی خواب هیچ تکونی نمیخورد. حتی پتویی هم که شب مرتب روی خودش می کشید، تا صبح همونطور مرتب میموند.

شب هایی که روی مبل خوابیده بود به این موضوع پی برده بود.

سهون فقط گوشه پتو رو کنار میزد، زیرش می رفت و پتو رو مرتب روی خودش می کشید و صبح دقیقا همونقدر مرتب بیدار میشد.

برعکس خودش که باید کاملا پتو رو بهم می ریخت و حتی اگر خودش هم بهم نمی ریخت، شب با تکون خوردن های زیادش، پتو رو کاملا جمع میکرد.

همونطور که زیرِ بال با چشم های باز، ذوق زده به دستش که زیر شکم سهون بود نگاه میکرد، به شب قبل و روز های قبل ترش فکر میکرد.

بی بال طوری از این وضعیت خوشحال بود و کلا با خوشحالی و حس خوب بیدار شده بود، که انگار دعواهایی که از دو روز قبل باهم داشتند و تا شب گذشته کشیده شده بود، همه جز رویا چیز بیشتری نبودند. انگار که بال سفید ارشد دیروز تلاش نکرده بود تا ذهنش رو نسبت به سهون بهم بریزه و انگار که خودش کسی نبود که دوست داشت شب رو بجای اتاق سهون، داخل اتاقی بگذرونه که بکهیون بهش داده بود.

نگاهش روی شکم برآمده بال سیاه غلت میخورد و به این فکر میکرد که خوب شد شب گذشته از روی عصبانیت، اتاق سهون رو ترک نکرده بود تا یک شب رو تنها بخوابه. اگر این کار رو کرده بود، الان همه این احساسات و چیزهای خوب رو از دست میداد؛ چیز هایی مثل بغل کردن بچه...!

انگشت هاش به آرومی، روی لباس بال سیاه تکون خورد و بی بال از این بی پروا بودن خودش لذت میبرد. اگر سهون شب گذشته بهش اون حرف ها رو نزده بود هم میتونست انقدر بی پروا باشه و نه تنها بال سیاه و بچه رو بغل کنه، بلکه انگشت هاش رو به هدف لمس کردن و نوازش کردن بال سیاه تکون بده؟ هر چند کم و ناچیز...

یادش می اومد قبل از بخواب رفتنش، سهون رو بغل کرده بود، اما اون بغل کردن با این یکی فرق میکرد. شب گذشته به اجبار حرف های سهون و برای کم کردن تنش و تشویش و ناآرومی هر سه نفر اینکار رو کرده بود، اما الان کاملا به خاطر خواسته خودش بود. بال سیاه و بچه رو بغل کرده بود چون میخواست که اینکار رو بکنه.

سهون شب گذشته بهش گفته بود نزدیک بهش باشه. بهش توجه بیشتری نشون بده. بهش فکر بکنه و ...

در حالیکه در وهله اول از این همه خودخواهی سهون ناراحت شده بود، اما الان میتونست دلیل حرف هاش رو بفهمه. جدا از اینکه سهون پسر بچه لوسی بود که بکهیون می گفت، این حرفش درست بود.

The Last Red WingWhere stories live. Discover now