مداد رنگی

119 52 35
                                    

بخش سی و هشتم: مدادرنگی

***************

حرف‌های ییبو به شدت روش تاثیرگذاشته بودند. در هر صورت کسی که باید بیشتر هر از فردی به بچه‌ش افتخار میکرد، خانواده بود؛ اما ییبو کاملاً خلاف این موضوع رو ثابت کرده بود. طوری درباره جان حرف میزد که انگار پسر براش یک قدیسه هست. حتی چشم‌هاش حس افتخار رو نشون می‌دادند. 

نمی‌دونست روزش چطور در حال گذر بود، فقط می‌دونست هر لحظه تصویر جان جلوی چشم‌هاشه. توی محیط کار هم تمرکز لازم رو نداشت. 

وقتی در حال برگشت به خونه بود، حواسش به یک مغازه جلب شد که توش پر از لوازم نقاشی بود. یاد جان افتاد که بچه بود چقدر به نقاشی و نقاشی کشیدن علاقه داشت. 

این پاهاش بودند که اون رو به سمت مغازه هدایت کردند. نگاهی به مدادرنگی‌ها، گواش‌ها و آبرنگ‌ها انداخت. جان واقعاً استعداد بی‌نظیری توی نقاشی کشیدن داشت. این رو به وضوح متوجه شده بود؛ اما هیچوقت تلاش نکرده بود پسرش رو تشویق کنه. 

اون همیشه علاقه داشت جان یک دکتر، مهندس یا پلیس باشه. اینطوری آینده شغلیش هم تضمین شده بود؛ اما هیچوقت پسر به این شغل‌ها و رشته‌ها علاقه‌ای نشون نداده بود. 

احساس میکرد بودن کنار ییبو باعث شده بود تا جان جرات انجام خیلی از کارهارو داشته باشه. جان حتی از مدادرنگی‌هاش می‌گذشت و اون‌هارو به ییبو هدیه میداد. همین نشون میداد چقدر ییبو براش اهمیت داره؛ اما نمی‌تونست رابطه بین دو پسر رو درک کنه. 

در نظرش عجیب بود. وجود یک زن جذابیت‌های ظاهری زیادی داشت؛ اما چطور میشد یک پسر به جنس موافقش علاقه پیدا کنه؟ 

با همین فکرها و خیال‌ها یک مدادرنگی 120 رنگ برای جان خرید. می‌دونست قیمت بالایی داره؛ اما برای اولین بار دلش می‌خواست کاری کنه جان لبخند بزنه. از این موضوع مطمئن بود که ییبو دلیل لبخندهای گاه و بی‌گاه پسرش هست؛ اما چی میشد اگه خودش هم باعثش بود؟ 

پول خریدش رو پرداخت کرد و به سمت خونه حرکت کرد. به محض ورودش به خونه با جان روبه‌رو شد که مشغول دیدن برنامه بود. خوبه که هنوز نرفته بود! پسر سلام داد و قصد داشت به اتاقش برگرده که با شنیدن صدای پدرش ایستاد: 

جان!

جان ایستاد؛ اما چیزی به زبون نیاورد. مرد جلو رفت، کادو رو سمت پسرش گرفت و گفت:

با اینکه دوست ندارم فعلاً مستقل زندگی کنی؛ اما با این حال خوشحالم که تونستی به همچین جایگاهی برسی که بدون کمک من برای خودت خونه بگیری. این یه هدیه کوچیک برای خونه جدیدته. امیدوارم دوستش داشته باشی. 

جان حرفی که می‌شنید رو باور نمیکرد. متعجب هدیه رو از دست پدرش گرفت و با دست‌های لرزون مشغول باز کردنش شد. با دیدن جعبه مداد رنگی چند طبقه از بهترین برند، احساس کرد زبونش گرفت. نمی‌تونست صحبت کنه. روی زمین نشست و مداد رنگی رو روی میز گذاشت. 

𝐼 𝑊𝑖𝑠ℎ 𝑊𝑒 𝑁𝑒𝑣𝑒𝑟 𝐺𝑟𝑒𝑤 𝑈𝑝 (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)Where stories live. Discover now