بخش نهم: بچه گربه
*******************
وقتی از خواب بودن مادرش مطمئن شد، با نهایت سرعتش به سمت جان دوید و گفت:
مامانم خوابه. الان بهترین موقعست که بریم.
جان کمی نگران بود. تا به حال بدون اجازه خانوادهش کاری انجام نداده بود و حالا میترسید با این کار خانم و آقای وانگ رو از خودش ناراحت کنه؛ برای همین دست ییبو رو گرفت و به اتاق کشوند:
بوبو بهتره مادرت بیدار بشه تا ازش اجازه بگیریم. اینطوری عصبی هم نمیشن.
اما ییبو مطمئن نبود که مادرش اجازه میده به دیدن گربهها برن یا نه:
آخه گاگا مامانم از حیوون بدش میاد. اگه اجازه نداد بریم اون گربههارو ببینیم چی؟ آخه میگه گربهها ویروس دارن.
جان کمی فکر کرد. واقعا دوست داشت گربههارو از نزدیک ببینه.
قصد موافقت داشت که با شنیدن صدای تلفن هر دو بهم دیگه نگاه کردند. وقتی تلفن جواب داده شد، هر دو آروم از لای در به بیرون چشم دوختند. جان حال عجیبی داشت و وقتی توسط خانم وانگ فرا خونده شد، این حس عجیب چند برابر شد.
میتونست متوجه لبخند زن بشه؛ برای همین با نهایت سرعت به سمت زن دوید و گفت:
مامانم تماس گرفته درسته؟
و وقتی زن سرش رو به نشونه حرکت مثبت تکون داد، احساس کرد در آستانه گریه کردنه. تلفن رو سریع از دست زن گرفت و گفت:
مامان خودتی؟
وقتی صدای مادرش رو شنید، نتونست تحمل کنه و با صدای بلندی گریه کرد. انقدر حرف توی قلبش داشت که نمیدونست باید از کجا شروع کنه؛ اما دوست داشت فقط گله کنه:
چرا بهم زنگ نزدی؟ مگه بهم نمیگفتی اگه یک روزی صداتو نشنوم میمیرم؟
ییبو با دیدن اشکهای جان، بغض کرده بود. پشت مادرش قایم شد و گفت:
مامان، چرا جانگا داره گریه میکنه؟
زن دستی به موهای پسرش کشید و گفت:
احساساتی شده.
زن میتونست متوجه لرزش لبهای پسرش بشه؛ سعی کرد جلوی خندش رو بگیره:
تو چرا میخوای گریه کنی؟
ییبو با شنیدن این حرف مثل جان بلند گریه کرد و گفت:
منم احساساتی شدم.
ییبو درکی از موقعیت اطرافش نداشت. فقط میدونست گریههای جان اون رو هم به اشک ریختن وا داشته.
از پشت مادرش بیرون اومد و کنار جان ایستاد و سعی داشت تلفن رو از دستهای پسر بگیره:
بده منم با مامانت حرف بزنم. تو دیگه گریه نکن.
YOU ARE READING
𝐼 𝑊𝑖𝑠ℎ 𝑊𝑒 𝑁𝑒𝑣𝑒𝑟 𝐺𝑟𝑒𝑤 𝑈𝑝 (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)
Fanfiction𝐹𝑖𝑐𝑡𝑖𝑜𝑛 𝑁𝑎𝑚𝑒: 𝐼 𝑊𝑖𝑠ℎ 𝑊𝑒 𝑁𝑒𝑣𝑒𝑟 𝐺𝑟𝑒𝑤 𝑈𝑝 𝐺𝑒𝑛𝑟𝑒: 𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒, 𝐹𝑙𝑢𝑓𝑓, 𝐶𝑜𝑚𝑒𝑑𝑦 𝑊𝑟𝑖𝑡𝑒𝑟: 𝑆𝑢𝑛 𝐹𝑙𝑜𝑤𝑒𝑟 𝑇𝑦𝑝𝑒: 𝑉𝑒𝑟𝑠𝑒 𝑆𝑡𝑎𝑡𝑢𝑠: 𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑 تو به دنیا اومدی تا بخشی از وجود من باشی،...