اولین روز مهدکودک

156 60 67
                                    


بخش هفدهم: اولین روز مهدکودک

*******************

جان سریع لباس‌هاشو پوشید و رو به مادرش گفت:

من میرم دیگه!

زن با تعجب به پسرش نگاه کرد و گفت:

کجا داری میری؟

جان دستی به موهاش کشید و گفت:

امروز اولین روز مهد کودک ییبوئه، میخوام برم دنبالش!

زن فنجون چای رو روی میز گذاشت و گفت:

اون موقع با کسی مشورت کردی؟

جان سرش رو تکون داد و گفت:

بله، با دی‌دی مشورت کردم!

زن جلوی خنده‌ش رو گرفت و گفت:

با کی میخوای بری؟

جان یک قدم نزدیک‌تر شد و گفت:

تنها میرم، من دیگه بزرگ شدم! هشت سالمه و میتونم تنهایی برم.

خانم شیائو سری تکون داد و گفت:

اون موقع فکر نمیکنی مادر ییبو هم قراره بره دنبالش؟

جان یک بار دیگه موهاش رو توی آینه درست کرد و گفت:

منم میرم، دی‌دی منو انتخاب میکنه. اون منو بیشتر از مادرش دوست داره!

زن لبخندی زد و گفت:

مطمئنی؟

جان اخمی کرد و گفت:

بله مطمئنم. خودش بهم گفته، گفت که یک رازه!

و بعد که انگار متوجه شد راز ییبو رو لو داده، سریع دستش رو جلوی دهانش گرفت و به مادرش نگاه کرد. زن وانمود کرد چیزی نشنیده. فقط گفت:

تو همینجا بمون تا من آماده بشم!

جان با حالت اعتراض پشت سر مادرش راه افتاد و گفت:

نه، نه! من باید تنها برم. اون موقع هیچکس متوجه نمیشه من خیلی بزرگ...

قبل از اینکه جمله‌ش تموم بشه، دَر بسته شد. جان با اعتراض پشت دَر نشست و زیر لب گفت:

همش زور، خسته شدم خدایا!

چند دقیقه پشت دَر منتظر موند تا اینکه مادرش از اتاق بیرون اومد و دستش رو جلوی پسرش گرفت. جان اخمی کرد و بدون توجه به مادرش از اونجا دور شد؛ اما خانم شیائو به وضوح می‌تونست صدای غرغرهای پسرش رو بشنوه:

هی به من میگن بزرگ شدی؛ اما اجازه نمیدن خودم تنها برم بیرون! بیچاره من!

وقتی جان از خونه بیرون رفت، با مادر ییبو روبه‌رو شد:

سلام خاله!

زن لبخندی زد و گفت:

سلام آقای خوشتیپ، کجا داری میری؟

𝐼 𝑊𝑖𝑠ℎ 𝑊𝑒 𝑁𝑒𝑣𝑒𝑟 𝐺𝑟𝑒𝑤 𝑈𝑝 (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ