خانه

144 51 27
                                    

پارت سی و هفتم: خانه

******************

وقتی صدای مامور رو شنیدند، ییبو به سمت جان برگشت و گفت: 

قایمم کن جان‌گا! 

جان تو اون لحظه چیکار می‌تونست بکنه؟ نگاهی به اطرافش انداخت. درست زمانی که قصد داشت ییبو رو روی تخت بالا پنهون کنه، در باز شد. رنگ هر دو پرید. مامور جلو اومد و گفت: 

بلیط‌هاتون! 

هر دو بهم دیگه نگاه کردند. چه کاری می‌تونستند انجام بدن؟ جان از جیبش بلیطش رو بیرون کشید و نشون مرد داد. مامور بعد از بررسی گفت:

این بلیط تک‌نفره هست! شما دو نفرید! 

ییبو آب دهانش رو قورت داد. مامور اخمی کرد و گفت: 

بدون بلیط سوار شدی درسته؟ 

جان جلو اومد و گفت:

اومده بود یه مطلب مهم رو به من بگه. به جای بلیط هزینه‌ش رو من پرداخت میکنم. 

مرد عقب رفت و گفت:

فقط باید بلیط داشته باشه. توی ایستگاه بعدی باید از قطار پیاده شه. 

و بدون اینکه فرصتی برای دفاع بده، از کوپه بیرون رفت. ییبو ناراحت روی صندلی نشست. دلش نمی‌خواست جان رو تنها بذاره. 

حتی احساس میکرد جان رو هم به دردسر انداخته. وقتی کنار هم بودن، دردسرهای زیادی درست میکردند و حالا ییبو فکر میکرد این از همه بدتر بود. 

جان نگاهی به ییبو که غمگین بود، انداخت. کنارش رفت و دستش رو گرفت. با لبخند گفت:

خوبی؟ 

ییبو ناامید سری تکون داد و گفت:

همش فکر میکنم یک دردسرم. دیگه به خودم احساس خوبی ندارم. تو الان باید توی خونه بودی و از تموم شدن دانشگاهت لذت میبردی. نه به خاطر کام اوتت واکنش بد بگیری. من متاسفم واقعاً. 

جان محکم دستش رو دور شونه ییبو حلقه کرد و پسر رو به خودش چسبوند:

باز تو حرف زدی؟ تمام امید من تویی ییبو! 

ییبو هیچی نگفت. چشم‌هاشو بست و سرش رو به سینه جان چسبوند. بودن کنار جون رو دوست داشت. حتی اگه هزاران بار در کنارش به دردسر میفتاد، باز ترجیح میداد به عقب برگرده و دندونش رو زیر بالشش بذاره. دنیا قشنگتر از جان به خودش ندیده بود! 

******************

وقتی قطار ایستاد، ییبو متوجه شد باید قطار رو ترک کنه. دوست داشت همراه با جان به این سفر بره؛ اما انگار فعلاً فرصت مناسبی نبود. جلو اومد. دستش رو جلوی جان گرفت و گفت: 

مراقب خودت باش جان. امیدوارم سفر بهت خوش بگذره!

جان اخمی کرد. کوله‌پشتیش رو برداشت و دست ییبو رو محکم گرفت: 

𝐼 𝑊𝑖𝑠ℎ 𝑊𝑒 𝑁𝑒𝑣𝑒𝑟 𝐺𝑟𝑒𝑤 𝑈𝑝 (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)Where stories live. Discover now