-حداقل سکوت من بدترش نکرد.

از بین دندون هاش غرید و بی بال اخم کرد. اخمی که غلیظ بود و به این فکر میکرد که بال سیاه بالاخره عصبانی شده. حداقل از پوسته بکهیون گونه اش بیرونش کشیده بود و این کمی بهتر بود.

-سکوت تو، تلاش تو برای کشیدن دستت... همه این ها حلقه رو برای زدن اون حکم تشویق کرد. اینا بهمون کمک کردن؟

انگشت اشاره اش رو به سمت بال سیاه گرفته بود و با تحکم حرفش رو زد. نگاه بال سفید ارشد رو روی دست هاشون دیده بود و بی بال با اینکه از بال سفید ارشد دور بود اما تونسته بود پوزخندش رو ببینه و اگر بال سیاه انقدر برای دور شدن تلاش نمیکرد شاید این حکم شکل دیگه ای به خودش میگرفت.

باید برای نشون دادن ارتباط عمیق بینشون تلاش میکردند تا هر سه نفر نجات پیدا بکنند و بال سیاه چه فکری کرده بود که دقیقا وسط حلقه، در حالیکه پایین تر از همشون قرار گرفته بود و هفت بالدار روبروش و از بالا بهشون نگاه میکردند سعی کرده بود دستش رو از دست بی بال بیرون بکشه. حداقل برای تظاهر کردن هم میتونست این تلاش رو نداشته باشه.

-این بچه قرار نیست من رو انتخاب بکنه... بچه ای که هنوز وجود منو حس نکرده نمیتونه منو انتخاب بکنه، هردومون پایانش رو میدونیم سهون، ولی اگر توی هفته باقی مونده تصمیم حلقه عوض بشه و حکم تغییر بکنه، میتونند از هم دورمون بکنن و فقط چند ساعت برای از دست ندادن انرژی هردوتون بذارن باهم باشیم. بچه نمیمیره و مطمئن باش حلقه به مرده و زنده بودن من اهمیت نمیده و همچنین به ضعف بچه تو... فکر میکنی اگر بچه تو با انرژی بالایی بدنیا بیاد در امانه؟ حلقه نمیخواد بچه تو انرژی زیاد تو رو بگیره و اگر بفهمن من یک بال قرمز کوفتی بودم این جدایی رو حتمی میکنند تا انرژیش بیشتر تحلیل پیدا کنه. حدس بزن چی؟ تو برای نشون ندادن رابطه نداشتمون سکوت کردی تا کمکی بکنی به اون حلقه لعنتی.

تمام نگرانیش رو گفت و با اینکه گاهی صداش رو بالا میبرد اما تلاش میکرد تا پایین بیاره و سر بال سیاهی که روبروش بود فریاد نزنه. دوست داشت فریاد بزنه، یک گوشه بگیرتش و تا میتونه فریاد بزنه که اگر ده سال سعی کردی به من نزدیک بشی و آخر به هدفت رسیدی، الان که باید نزدیکم بمونی چرا دوری میکنی؟ چار انقدر عجیب رفتار میکنی لعنتی؟ حداقل برای نجات اون بچه سعی کن تحملم کنی تا این دو ماه باقی مونده تموم بشه.

اما دقیقا به خاطر همون حس کوچیکی که به سهون به خاطر رفتارش و دوری کردنش حق میداد، سکوت میکرد و نگاه دلخورش رو هم با پلک هاش می بست. به هر حال که سهون قرار نبود به نگاهش هم اهمیتی بده.

بی بال میدونست به سهون ضربه بزرگی زده ولی مگه خود سهون نبود که ده سال دست از سر بی بال برنداشت و در نهایت با گرفتن بچه ای ازش، خودش رو قربانی صد در صد این اتفاق نشون داد؟

کای کسی بود که تمام زخم زبون های بکهیون و مشت های بال سفید رو پذیرا شده بود و حتی اینبار هم بال سیاه جلوش رو میگرفت برای داشتن بچه ای که سر چشمه وجودش از خودش بود و با اینکه میخواست اما نمیتونست داشته باشه.

بال سیاه خودخواه بود و... لعنت بهش با نگاه ختثی اش که زیبا بود!

در اتاق بهم کوبیده شد و بال سیاه روی تخت فرود اومد. خشم کای با اینکه تلاش کرده بود تا آرومش کنه اما یک چیزی رو داخل شکمش به جوش انداخته بود و... لعنت به بی بال!

***

سکوت سردی که توی سالن بزرگ حکم فرما بود، به انگشت های دست گره خورده بال سیاه و بی بال رسیده بود و هردو نفر سرمای دست هاشون رو به دیگری ربط میدادند.

سالنی که درونش قرار داشتند، همچنان با دیوار هایی با سنگ مرمر سفید پوشیده شده بود و اینبار به خاطر رگه های مشکی رنگی که داخل سنگ ها بود به ظاهر سالن کمی خاکستری داده بود.

خاکستری که سعی میکرد سرمای سفید سنگ هارو کم نشون بده و بی بال پوزخندی زد. این معماری فکر عمیق و ترسناکی پشتش داشت. زمینه سنگ ها سفید بود، سفیدی که ترس سوزنی مانند رو به روح هاشون القا میکرد، اما رگه های مشکی برای گرم تر نشون دادن این سرما بود و انگار به قربانی قرار گرفته شد میان حلقه میگفت که آروم باش، قرار نیست اتفاق خاصی برات بیفته. این در حالی بود که تمام اعضای حلقه ده متر بالا تر از سطح زمین و توی یک نیم دایره به مرکزیت بکهیون نشسته بود و از بالا و اطراف به دو نفری که پایین تر از خودشون و وسط حلقه ایستاده بودند نگاه میکردند.

نگاهی که برتری خودشون رو فریاد میزد.

بکهیون روی دو نفری که فعلا تمام داشته هاش بودن تمرکز کرد و با حس کردن انرژی های به ظاهر آرومشون سری تکون داد. از سهون مطمئن بود که میتونه خودش رو کنترل کنه و همچنین از کای مطمئن بود که میتونه به راحتی کنترل خودش رو از دست بده.

دو نفری که میان حلقه ایستاده بودند به راحتی نماد آب و آتش بودند...

سکوت سردی که نیمی اش به خاطر جمله بی بال بود با صدای بال سفید ارشد شکسته و پوزخندش حتی نگاه بال سیاه مرکز حلقه رو هم به خودش جلب کرد:

-پس این بچه با عشق بوجود اومده.

...

امیدوارم از خوندنش لذت برده باشید.

پارت ها یکم کوتاه شدن و به خاطر مشغله زیاد من و دوره امتحانات هست. یکوچولو صبوری کنید تا این دوره تموم بشه و پارت ها بلند تر بشن. ممنون از نگاه زیباتون💜

The Last Red WingWhere stories live. Discover now