و حالا بی بال با حضور ناگهانیش این تنهایی رو نابود کرده بود.

-اینجا چیکار میکنی؟

صدای بال سیاه خش گرفته بود و کای نمیخواست اما حس کرد سهون خشمی رو پشت صداش قورت داده. عصبانی بود؟ کای هم عصبانی بود. برای یک ساعت توی اتاق مجبورش کردن بمونه که سهون اینجا بخوابه؟ چرا برنگشت به اتاق خودش بخوابه؟ حالا که حلقه واضح بهشون گفته بود که زیر نظر هستن سهون تصمیم گرفته بود اینجا بمونه نه با کای؟ احمق بود؟

+برای چی اینجا خوابیدی؟ بکهیون کجاست؟ چرا تنهایی؟

بجای جواب فقط نقس عمیق بال سیاه توی گوشش پیچید و بی بال به سمت سهون چرخید. نزدیک به تخت رفت. برای حس کردن حالش سعی کرد نزدیک تر بشه اما با بلند شدن بال سیاه از روی تخت و دور شدنش، بی بال اخمی کرد. یعنی چی؟

+برای چی اینجا خوابیده بودی سهون؟

صداش آروم بود اما خودش هم میدونست از درون مثل یک آتشفشان منتظر منفجر شدن هست و سکوت سهون میتونست به زودتر فوران کردنش کمک بکنه. چرا جواب نمیداد؟

+حالا حتی دیگه لایق صحبت کردنم نیستم؟

بی بال بدون ذره ای دلرحمی گفت و به پشت بال سیاه زل زد.

توی روزی که حلقه به ماهیت قبلی کای شک کرده بود و برای ادامه زندگی سه نفرشون مانع گذاشته بود، چرا بال سیاه باز هم سکوت میکرد. سکوت کردن های سهون برای بی بال مسخره بود. اگر ده سال تمام سکوت نمیکرد و حداقل یکبار جلو می اومد و برای حرف زدن با کای پیش قدم میشد، شاید بی بال تمام انرژیش رو جمع نمیکرد که بال سیاه رو از خودش برونه و بعد هردو اینجا گیر بیفتن، در حالیکه یکی همچنان سکوت میکنه و یکی دوست داره تمام حرف هاش رو فریاد بزنه. بال سیاه واقعا از توان بی بال خارج میشد و عصبی بود.

+سکوت کردنت باعث نمیشه فکر کنم قدرتمندی بال سیاه، سکوت کردنت فقط باعث میشه توی دردسر های بیشتر بیفتیم.

-مثل تو که سعی کردی با حرف زدن نجاتمون بدی و بدترش کردی؟

بالاخره به حرف اومد و بال سیاه فکر میکرد چرا بی بال، فقط یکبار ساکت نمیشد و به بال سیاه یا بکهیون یا حتی زمان اجازه نمیداد همه چیز رو بهتر کنه؟ همیشه باید دهنش رو باز میکرد و حرف میزد؟ حرف هایی که بیشترشون فاقد ارزش بودن و بال سیاه دوست داشت قدرتی داشته باشه که بی بال رو برای دو ماه تمام، تا تموم شدن این بارداری مسخره ساکت بکنه.

+سکوت تو کمکی کرد؟

بال سیاه به سمت بی بالی که وسط اتاق ایستاده بود برگشت و سعی کرد آرامشی که میخواست و اومدن بی بال بهم زده بود رو جمع کنه. آروم نبود و خشمی که بال سیاه در چشم های برادرش برای اولین بار دیده بود هم گرفتن این آرامش رو سخت تر میکرد.

The Last Red WingWhere stories live. Discover now