پارت هفدهم

71 8 2
                                    


سلااام خوشگلا!!

چه میکنید؟

توروخدا ديدين لویی تو این داستان چقدر هورنی و بَلاس !!!!!؟؟

من خودم همش دارم شیطانو لعنت میکنم و ترجمه میکنم...

و یه چیز دیگه.......

متاسفانه عکسای این بوک اونقدر نوده که همش واتپد بلاکم
میکنه. بخاطر همین مجبور شدم حذفشون کنم. بعضیاشون واقعا قشنگ بودن...😒

مرسی که فالو لایک میکنید و کامنتهای خوشگل میزارید .

منو توی اینستاگرام هم میتونید پیدا کنید👇

INSTA: larry.cupcaks‏

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡


اونا بقیه روز رو کنار هم گذروندن.
شنا کردن، قدم زدن، آفتاب گرفتن، گفتن و خندیدن......

در آخر هم به چادرشون برگشتن و با بوسه های آتشین بهم حمله کردن...
یه جورایی به بودن با همدیگه معتاد شده بودن. به لمس کردن بدن همدیگه ، به بلعیدن نفسهاشون........

هری میخواست به لویی بگه دوستش داره. چندین بار سعی
کرد. دقیقا نوک زبونش بود. اما مضطرب بود.......

پیش خودش فکر میکرد اگر لویی از روی شوخی و شیطنت بهش گفته دوستش داره چی؟؟ یا برای اینکه فقط بخواد باهاش سکس داشته باشه چی؟؟؟

ماه بزرگ وسط آسمون نشسته بود ، و ستاره ها میدرخشیدن. اما برای هیچکدوم از پسرا مهم نبود.
اونا توی چادر بودن و زیپشو بسته بودن...

کنار هم ، پرس شده خوابیده بودن. هری اصلا دلش نمیخواست صبح بشه که دوباره مجبور بشه پا به دنیای بیرون بزاره.

تپش قلبش بالا رفت وقتی لمس انگشتهای لویی رو روی
دستش حس کرد.
لویی آروم دستشو از بازوش تا روی انگشتهاش میکشید.
هری هم انگشتهاشو گرفت و توی انگشتهای خودش قفل کرد.

هری هم انگشتهاشو گرفت و توی انگشتهای خودش قفل کرد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


پروانه های دلش بدجوری بال بال میزدن. قفسه سینه ش بالا پایین میشد. خوشحال بود........

"لویی؟" آروم زمزمه کرد.

"یِس بیبی؟"
آروم بینیشو روی گردن و پشت سرش میمالید.

"من.............منم دوستت دارم"

KIK.// L.SWhere stories live. Discover now