Part 36

131 25 91
                                    

*داستان از دید لیام:*

همه سر میز صبحانه حاضر شده بودند به‌ جز وایولا و طبق آداب منتظر بودیم تا ملکه بنشینه و دستور سرو غذا رو بده.

چند دقیقه‌ی دیگه‌ای توی سکوت گذری میشه و بالاخره پیچیدن صدای پاشنه‌ی کفش‌های زنانه‌ای خبر از نزدیک شدن وایولا میده. لهستانی ها هیچوقت برای صرف صبحانه دعوت نمیشن، پس لویی با خیال راحت غر می‌زنه:«بالاخره تشریف آورد.»

حتی با وجود رنگ‌هایی که صورتش رو پوشونده و لب‌هاش رو به سرخی خون کرده، میشه متوجه رنگ پریده بودن چهره‌اش شد. با آرایش کردن صورتش نمی‌تونه واقعیت رو مخفی کنه.

دست‌هاش رو به هم می‌کوبه و بالاخره اجازه‌ی پذیرایی از خودمون رو صادر می‌کنه. هری نگاهی به میز مي‌اندازه و بعد از برداشتن لیوانی اون رو پر از آب پرتقال می‌کنه.

انتظار دارم مثل همیشه با یک نفس لیوان رو خالی کنه اما این‌بار اون رو جلوی وایولا می‌گذاره و بدون هیچ حرفی مشغول کشیدن صبحانه برای خودش میشه.

وایولا دوست نداره هیچ خدمه، سرباز یا وزیری متوجه ضعف اون بشه پس من سعی می‌کنم توجه رو از روی دختر بردارم:«لویی، سرباز‌ها خبر دادن که نیمه‌های شب به اتاق هری رفتی و بعد از مدتی برگشتی.» برعکس لویی که مثل همیشه خون‌سرده، هری شوکه شده و شروع به سرفه می‌کنه.

انگاری توجه وایولا هم به این موضوع جلب شده چون حالا به جای خیره شدن به بشقاب جلوی دستش به ما نگاه می‌کنه. لویی مثل همیشه شوخی می‌کنه:«بالاخره من هم به سن ازدواج رسیدم.»

حرکتی عجیب از سمت هری و شیرینی پر شده از خامه‌ی کوچکی که به سمت لویی پرتاب میشه:«تو آدم نمیشی نه؟!» لویی توجهی به کثیف شدن لباسش نمی‌کنه:«ببخشید عزیزم، نمی‌دونستم قرار نیست به کسی بگیم.»

شیرینی بعدی با عصبانیت بیشتری توی دست‌های هری له میشه و لویی رو کثیف‌تر می‌کنه:«هر دفعه به خودم میگم قابل تحمل شدی، ثابت می‌کنی که اشتباه می‌کردم!» در مقابل عصبانیت هری، لویی با جدیت تمام صداش رو بالا می‌بره:«بسه دیگه. داری ناراحتم می‌کنی.»

هری روی صندلی خشکش می‌زنه و من هم انتطار دعوا رو نداشتم و شوکه شدم. لویی لب باز می‌کنه:«از من خجالت می‌کشی؟ برای همین می‌خوای یه راز نگهم داری؟» صداش شکسته‌ی لویی باعث لبخند وایولا و باز موندن دهن هری میشه.

هری رو گیج‌ تر از قبل می‌کنم:«واقعا هری؟ فکر می‌کردم من اونی باشم که باید ازم ترسید چون دروغگو و مخفی‌کارم. حالا تو می‌خواستی مخفی‌کاری کنی؟» توی این فاصله زیر چشمی لویی رو می‌بینم که دستش رو سمت ظرف شیرینی دراز کرده.

و بله. مقصد شیرینی بیچاره درست روی صورت هری و داخل دهن باز مونده‌اش بود:«حالا شیرین‌تر از قبل شدی هری.» وایولا با تعجب به ما نگاه می‌کنه و بعد آتیش رو شدید‌تر می‌کنه:«لویی، چرا بعد از مدتی از اتاق هری برگشتی؟ نباید حواست به هری می‌بود؟»

Reign [L.S] [Z.M]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang