Part 30

117 25 116
                                    

*داستان از دید وایولا:*

کاملا مطمئنم که دیشب جایی وسط کار، بیهوش شدم. نمی‌دونم وقتی چشمام رو باز کردم چقدر از نیمه شب گذشته بود، اما با وجود ضعف و دردم از جا بلند شدم، حمام رفتم و طلوع خورشید رو به چشم دیدم. خستگی بدن و ذهنم رو در بر گرفته بود و درد در حدی آرام شده بود که بتونم بخوابم، اما حس ناامنی‌ای که خوابیدن در بستری مشترک با نیکلاس بهم دست می‌داد، باعث می‌شد حتی سمت تخت هم نرم.

تمام شب رو روی تک مبل راحتی اتاق گذروندم و چند ساعت از صبح رو در بالکن به تماشای جنب و جوش سرباز های سحرخیز پرداختم. ظاهرم رو کم کم مرتب کردم، موهام رو شانه زدم و پیراهن بلندی انتخاب کردم که یقه‌اش نصف گردنم رو می‌پوشوند و برای پوشاندن کبودی ها مناسب به نظر می‌رسید. با توجه به سردی هوا پوشیدن چنین لباسی خیلی شک برانگیز نیست و از این لحاظ شانس با من یاری کرده.

تمام شب ذهنم درگیر بود و دنبال راه فراری از موقعیتم می‌گشتم. اما در نهایت بین اشک و ناامیدی و عصبانیت به این نتیجه رسیدم که کار بیشتری از دستم بر نمیاد. فداکاری، لازمه‌ی فرمانرواییه؛ خصوصا اگر فرمانروای زن باشی.

مشغول شانه زدن موهام بودم که نیکلاس بیدار شد. بین ملحفه ها کش و قوسی به بدنش داد و بدون اینکه به خودش زحمت بده چیزی به تن کنه، ایستاد و به سمت من اومد. پشت سرم قرار گرفت و موهام رو بین انگشت هاش کشید، خداروشکر می‌کردم که لرزش بدنم فاحش نبود:«صبح بخیر عروس زیبای من.» و سرم رو بوسید. با انگشت هاش گونه‌ام رو نوازش کرد و لبخند ملایمی روی صورتش نشوند. از داخل آیینه خیره بهم نگاه کرد، می‌دونستم چه انتظاری داشت و می‌دونستم باید برآورده می‌کردم. پس من هم لبخند زدم و گونه‌ام رو به دستش فشردم:«صبح بخیر پادشاه من.» صدام خراشیده تر از حد انتظارم بود.

نیکلاس به نظر راضی می‌اومد. خم شد و گونه‌ام رو بوسید، بعد گردنم و بعد زیر گوشم. لب هاش رو روی پوست همون نقطه نگه داشت و دست هاش رو دور شکمم حلقه کرد:«امیدوارم این دفعه حامله شده باشی.»

نمی‌دونم داغ شدن گونه هام و لرزش پاهام به خاطر خجالت بود، یا حس نفسش روی گردنم، یا تنفر و یا ترس از اینکه اگر حامله نشده باشم چی میشه.

نیکلاس ازم فاصله گرفت و وارد حمامم شد و من از این فرصت استفاده کردم تا نفس هام رو آروم کنم. بلند شدم و ریسمان کنار دیوار رو کشیدم تا ندیمه ها رو خبر کنم و طولی نکشید که صدای در بلند شد و با اجازه‌ای که صادر کردم، تیلور وارد اتاق شد.

امروز پیراهن قرمز و چسبان و ابریشمی به تن کرده بود و موهاش رو برخلاف همیشه که بالای سرش جمع می‌کرد، بافته رو روی شانه‌اش انداخته بود. لبخند بشاشی روی لب های سرخش نشونده و مثل همیشه، طوری راه می‌رفت انگار این اتاق و قصر و کل متعلقاتش مال اونه. با لحن شادابی گفت:«صبح بخیر بانوی من!» و دست من رو کشید و دوباره پشت میز نشوند:«امروز حالتون چطوره؟ دستور دادم معجون تقویتی صبحگاهیتون رو قبل از صبحانه براتون بیارن که تاثیرش بیشتر باشه. حدس می‌زنم اگر تا یک هفته‌ی دیگه به صورت مداوم صبح بعد از خلوتتون با پادشاه این معجون رو بخورید، به زودی باید جشنی به افتخار بارداری شما برگذار کنیم!»

Reign [L.S] [Z.M]Where stories live. Discover now