Part 5

171 58 65
                                    

*داستان از دید هری:*

روبروی آینه شفاف و بزرگ اتاقم ایستاده بودم ولی فقط یه تصویر سیاه و ناواضح از خودم میدیدم و سر و صدای اطراف باعث سرگیجه‌ام شده بود.

فقط دنبال جواب به یه سوال بودم که هیچوقت نمی‌تونستم پیداش کنم...

از امروز به بعد باید چیکار می‌کردم؟

انقدر بچه نبودم که انتظار داشته باشم برادرم تا ابد زندگی کنه ولی هیچکس انتظار مرگ پادشاه رو به این زودی نداشت.

محض رضای خدا منم نداشتم! امروز صبح وقتی بهوش اومدم و خاطرات چند ساعت گذشته به ذهنم هجوم آوردن، فقط خدا خدا میکردم همه‌اش یه خواب باشه.

اما وقتی چشمای خیس نایل و صورت ناراحت زین رو دیدم، این حقیقت که برادرمو از دست دادم مثل پتک روی سرم فرود اومد.

نمیدونم از صبح تا حالا چند بار گریه کردم... نمیدونم اصلا ثانیه ای هم بوده که دست از اشک ریختن بردارم؟

هیچی نمی‌دونستم. خدمتکار ها و سرباز ها دورم می‌چرخیدن و در مورد چیزای مختلف که مربوط به مراسم ختم برادرم بود ازم نظر میخواستن اما من هیچی نمی‌فهمیدم...

چطور ازم انتظار دارن باهاشون همکاری کنم وقتی تازه عزیز ترین فرد زندگیمو از دست دادم؟

قصر شلوغ تر از قبل شده بود. راهرو های قصر حتی یه لحظه هم ساکت نمی‌شدن و دلم میخواست گوشام رو بگیرم و داد بزنم تا صدای اونا رو نشنوم. نشنوم که مدام این جمله رو تکرار میکنن:

«پادشاه به قتل رسیده!»

جسمم بین دستای خدمتکار ها درحال آماده شدن برای مراسم بود ولی روحم جایی بین صدای خنده های ادوارد گم و گور شده بود. بین تک تک کوچه های خاطراتم با اون قدم میزدم و تمام اون اتفاقات، انگار مال قرن ها پیش بودن.

و فکر اینکه دیگه قرار نیست صورتش رو ببینم، صدای خنده اش رو بشنوم و باهاش خاطرات قشنگ بسازم، ذره ذره‌ی وجودم رو می‌بلعید.

با ضربه های آرومی که روی شونه‌ام خورد، به خودم اومدم و برگشتم. اتاق حالا خالی بود و فقط نایل اونجا ایستاده بود که در سکوت و با چشمایی پر از اشک بهم نگاه می‌کرد.

حرفی بینمون رد و بدل نشد، فقط مثل تمام این چند ساعت گذشته، به آغوش اون پناه بردم و متوجه شدم اونم داره آروم گریه می‌کنه. فقط اجازه دادیم اشک هامون با هم درد و دل کنن، چون جز این هیچ کار دیگه ای نمی‌تونستیم بکنیم.

نمیتونستیم زمان رو به عقب برگردونیم... نمی‌تونستیم ادوارد رو برگردونیم!

هیچ قدرتی در برابر اتفاقاتی که تو زندگیم میوفتاد نداشتم و این به شدت آزارم میداد. آرزو میکردم کاش میدونستم... کاش نجاتش میدادم. کاش دیشب زودتر میرفتم پیشش...

Reign [L.S] [Z.M]Where stories live. Discover now