سهون درست می گفت. آره حالا حق رو به سهون میداد...

سهون میدونست جایگاهش چیه... بال سیاه در قصر بدنیا اومده بود و بزرگ شده بود، پسر فرمانروای قبلی بود و برادر فرمانروای فعلی... یک بال سیاه!

سهون حتی بدون تمام این ارتباط های خانوادگی هم جایگاه بالایی داشت. سهون، بال سیاهی بود که بعد از بکهیون بیشترین میزان انرژی رو داشت و حتی اگر پست و مقام بالایی در سازمان و سرزمین نداشت، اما بازهم خود سهون و شخصیت منحصر به فردی که کای حالا بهش واقف بود خاص بودنش رو اثبات میکرد.

بار دیگه برای خودش تکرار کرد...

سهون، سهون بود. بال سیاهی با انرژی بالا و رگ هایی که خون فرمانروای صالح قبلی درونش جریان داشت!

خودش، یک بی بال سقوط کرده!

توی همین مدت کوتاه... شاید هم برای ده سال سهون نشون داد که از کجا اومده و کای جز خراب کردن خودش کاری نکرده بود. میخواست سهون رو از خودش دور کنه و تمام کارهایی که کرده بود نتیجه عکس داد، اون هم به خاطر حماقت خودش و حالا نتیجه کاری که کرده بود رو میدید. سهون بهش نزدیک تر شده بود و پیوندی خورده بودند که حداقل تا دوماه دیگه پا برجا بود.

نتیجه کارهاش باعث شده بود همین الان، نتونه برای کمک کردن بال سیاه قدمی برداره و به بچه ای که خودش بوجود آورده بود ذره ای نزدیک تر بشه.

حالا به سهون حق میداد برای گفتن جمله ای که میدونست اگر در حالت عادی بود و گیج از درد نبود، این رو نمی گفت. سهون رو شناخته بود آدم زخم زبون زدن و تیکه انداختن نبود. بکهیون هم دیروز صراحتا بهش گفته بود سهون آدم آسیب زدن به کسی نیست.

برعکس خودش که دهانش رو هر جایی باز میکرد و هر چی میخواست رو میگفت. سهون در مدت زمان کوتاه کاری کرده بود کای از تمام کرده های گذشته اش پشیمون بشه.

با حس کردن دوباره انرژی سهون و بچه، ذهنش رو از سرزنش کردن خودش پاک کرد و ترجیح داد فعلا برای وارد شدن به حمام با روش درستی، راهی پیدا بکنه. راهی که روی به حماقت های گذشته اش اضافه نشه، بلکه درست باشه و باعث پشیمانی بیشترش نشه.

کمی بیشتر برای پیدا کردن پارچه ای تلاش کرد و... لباسش.

به سرعت تیشرتی که به تن داشت رو در آورد و بی طاقت با باز کردن در حمام به سهونی که بی حال لبه وان نشسته بود نگاه کرد. نگاهی که دووم نیاورد و به سرعت پایین انداخت. سهون گفته بود که اون نگاه لایقش نیست و کای نمیخواست توی این موقعیت آزارش بده... توی هیچ موقعیت دیگه ای نمیخواست آزارش بده.

قبلا هم به سهون گفته بود، دیگه نمیخواست سهون رو آزار بده.

بال سیاه حواس درستی نداشت این رو وقتی فهمید که با صدا زدنش تازه متوجه حضورش در حمام شده بود و با اخم ظریف و بی جونی بهش نگاه میکرد. نایی برای حرف زدن نداشت و قطره های عرق از شقیقه اش تا روی گردنش سر میخوردند و بی بال ممنون بود از بال هایی که روی بدن برهنه سهون نشسته بودند. نمیدونست اگر بدن برهنه اش رو میدید میتونست خودش رو کنترل کنه یا مثل دیشب هول میشه و بدتر جلوی سهون خودش رو خراب میکنه. دوست نداشت بیشتر از این جلوی بال سیاه، آدم بی بند و باری جلوه کنه.

The Last Red WingWhere stories live. Discover now