+نه چون هیچوقت خانواده نداشتم که بهم یاد بدن.

یقه اش شل شد و با این حدس که بال سفید با حس ترحمی که به خاطر حرف خودش داره عقب کشیده ترجیح داد دوباره جنگ کلامی رو راه بندازه و اینطور حس ترحم بال سفید رو از بین ببره. اما یقه اش اینبار توی هر دو دست بال سفید گیر کرد و دوباره به قفسه پشت سرش کوبیده شد و حس ترحمی نبود؟

-وقتی سهون... وقتی بال سفید ارشد به سهون تنه میزد کدوم گوری بودی؟ داشتی مخ بالدار ها رو میزدی که نتونستی ازش مراقبت کنی؟

کای که از درد کمرش دندون روی هم می فشرد با شنیدن حرف بال سفید بیخیال حس ترحم شده، چشم هاش رو دور حدقه چرخوند و اینبار خودش هم مثل بال سفید با خشم غرید:

+موقعی که اون بال سفید به سهون تنه میزد کجا بودی بالدار؟ حدس بزن چی؟ من یک بی بال کوفتیم که نه انرژی مقابله با اون بال سفید رو داشتم که که جوابش رو بدم و حتی اگر داشتم هم به شب نرسیده توسط بکهیون حکم مرگم صادر میشد چرا؟ چون به بالدار این سرزمین حمله کرده بود. خودت کدوم گوری بودی؟ یا اون برادری که فکر میکنه سهون رو لای پر قو بزرگ کرده بدون اینکه خش روش بیفته؟ من... یک... بی بال... بدون انرژی ام.

حرف هاش رو با صدای پایینی و خشم زیادی توی صورت بال سفید کوبید و با دست هایی که داغ شده بودند یقه اش رو از بین دست های بال سفید آزاد کرد. هردو قرمز شده با انرژی هایی که مثل آتش دورشون شعله می کشید بهم زل زده بودند و این بی بال بود که اولین نفر چشم گرفت و با درست کردن یقه لباسش از اونجا رفت.

نمی فهمید مشکل این بال سفید باهاش چیه. از اولین لحظه که دیده بودش با مشت همین بال سفید بیهوش شده بود... ربوده شده بود... توی قصر زندانی شده بود...و هنوز این بال سفید بود که انگار هر چی کمبود توی زندگیش داشته و نداشته رو از کای طلب داره.

میدونست خودش هم کم سر به سر بال سفید نگذاشته اما مطمئن بود اگر این خشم بال سفید ادامه پیدا کنه، قبل از اینکه بچه بدنیا بیاد و به خاطر طرد شدن از طرف اون بچه قرمز بمیره، توسط ضربه هایی که بال سفید به بدنش وارد میکنه میمره و بال سیاه و نوزاد داخل شکمش رو هم با هم میکشت. بال سفید یک ذره... اندازه یک نخود هم عقل نداشت که بفهمه سلامتی کای و زنده بودنش برای سهون و بچه شون ضروریه.

انقدر اعصابش خورد بود که دوست داشت از کتابخونه بره، مخصوصا که حالا توی سازمان و روی زمین بود و میتونست به راحتی فرار کنه، اما سهون و بچه ای که حضورشون رو با انرژی های رقصانشون حس میکرد وادارش کرد با خشم پشت میز بشینه و به بال سفیدی که کمی اونطرف تر ایستاده بود و نگاهش میکرد محل نذاره. دستش رو به کمرش گرفت و جایی که ضربه خورده بود رو کمی مالش داد.

کتاب کرمی رنگ جلوش رو باز کرد و با پیدا کردن صفحه ای که مربوط به انواع درد های کمر بود، سعی کرد تمرکزش رو از دردی که توی کمر خودش بود برداره و روی صفحات کتاب بذاره تا ببینه دردی که سهون از وجودش رنج میبره مربوط به چیزیه که هردو نفر فکر میکنند یا مسئله دیگه ای هست و باید حواسشون بهش باشه. به سختی و با جنگ و دعوا از سهون حرف نکشیده بود که حالا با دوتا حرف بال سفید دست از کتاب بکشه و سازمان رو ترک کنه.

The Last Red WingWhere stories live. Discover now