+از خودش بپرس، برادر بکهیون مثل خودش کله شقه چرا از من میپرسی؟

کای کلافه بود و انگار حرصی...؟!

از یک چیزی حرصش گرفته بود که اینطور در مورد سهون حرف میزد. حدس میزد سهون بالاخره لب باز کرده و جواب کای رو طوری داده که بی بال رو وادار به سکوت کرده و به نظر بکهیون بامزه بود.

نزدیک شدنشون چیزی بود که بکهیون میخواست و مهم نبود اگر با زد و خورد و خون خونریزی این نزدیکی شکل می گرفت. این نزدیکی باید شکل می گرفت تا سه نفری که روز به روز وابستگی شون بهم بیشتر میشد در انتهای دوره بارداری زنده و سالم بمونند.

از این تفکر احساس رضایت کرد.

نگاهی به کتابی که کای سعی میکرد زیر دست هاش پنهان کنه کرد و وقتی نگاه دقیق کای رو دید، بیخیال سرش رو تکون داد و از کنار بی بال گذشت. در حالیکه احساس شیطنتی رو توی شکمش حس میکرد از نزدیکی سهون و کای، به سمتی که کای گفته بود قدم برداشت و به بال سفید مسکوت که از لحظه ورود با اخم به بی بال زل زده بود با صدای سرگرم شده ای گفت:

-چانیول، ببین کدوم کتاب از قفسه کرمی رنگ حذف شده.

بی بال با چشم های گرد به بال های سیاهی که پشت قفسه ها ناپدید میشد و بعد به بال سفید که با نیشخند از کنارش میگذشت نگاه کرد. مطمئن بود بکهیون از نوادگان شیطان هست... شیطانی نه تنها بال سیاه، بلکه مغز سیاهی که فقط برای کای استفاده میشه.

به سرعت بلند شد و با ایستادن جلوی بال سفید دست هاش رو به دو طرف باز کرد و برای پرت کردن حواس بی بال و خالی کردن حرصش از هردو بال سیاه گفت:

+داری چیکار میکنی؟ چرا هر چی اون بال سیاه میگه گوش میکنی؟ مگه خودت بلد نیستی تصمیم بگیری؟

بال سفید دستش رو روی شونه بی بال گذاشت و از بالا به چشم های همچنان گردش نگاه کرد و با خشم غرید:

-اون فرمانروامه... هر چیزی بگه بهش گوش میکنم.

+فرمانروا... خنده دار نباش معاون. اون فقط بکهیونه یک بال سیاه کله شق که از شانس بد همتون انرژی اش از همه بیشتره.

در حالیکه سرش رو بالا گرفته بود و به چشم های بال سفید زل زده بود این حرف رو زد و توجهی به بال های سفیدی که باز میشدند نکرد، فقط وقتی محکم و سریع به قفسه پشت سرش کوبیده شد چشم هاش رو روی هم گذاشت و از دردی که توی کمرش بود چشم هاش رو بهم فشرد.

-هیچکس بهت یاد نداده چطور باید زبون توی دهنت رو تکون بدی و بجای زر زدن حرف بزنی؟

زیر گوشش با صدای آروم اما خشمگینی غرید و تکونی به دستی که بی بال رو به قفسه چسبونده بود داد تا حرفش رو بهتر توی سرش فرو کنه.

کای سعی کرد نوک پاش رو به زمین برسونه و یقه اش رو از دست بال سفید نجات بده و در همون حال بدون نگاه کردن به چشم های قرمز شده بال سفید گفت:

The Last Red WingOn viuen les histories. Descobreix ara