Part 1

308 61 37
                                    

25 July 2015

قطره های باران یکی پس از دیگری از اسمان به زمین سقوط کردند. در عرض چند ثانیه سیلی از اب شور از اسمون شروع به باریدن کرد.

قدم های بی رمقی برمیداشت. بارش باران بر روی زخم های زانویش سوزش دردناکی ایجاد میکرد. یونیفرم مدرسه اش که مادرش با بودجه ی کمی که داشتند، برایش خریده بود، حالا توسط باران از گل و خونِ رویش پاک میشد.

موهای مشکی اش که به زور تا شانه اش میرسید خیس اب شده بود و گویی که انگار زیر دوش بوده، اب از ان ها چکه میکرد.

وارد باجه ی تلفن شد. دست لرزانش را دور تلفن پیچید. انگشت اش را بالا اورد تا شماره ای را وارد کند. خونِ روی انگشتانش با ان همه شستشو و حتی زیر باران ماندن، پاک نشده بود.

چشمانش عاری از هرگونه حسی بود. گویی روحی در بدنش نمانده بود. اما قلبش از حس های مختلف پر بود که چشمانش خسته تر از ان بودند که احساسات را نمایان کنند، یا شاید از نشان دادن احساسات قلبش ترس داشت.

اگر کسی از رازش خبردار میشد چه؟!

با رد شدن کامیون سنگینی از کنارش با ترس تلفن را سر جایش گذاشت و در خودش مچاله شد. شاید حالا میشد رگه ای از ترس که در چشمانش موج میزد را دید.

نفس عمیقی کشید و دوباره عزمش را جزم کرد. نگاه لرزونی به اطراف کرد و دوباره تلفن را برداشت. سریع تر شماره را گرفت. قبل اینکه فرد پشت خط حرفی بزند با صدای محکم و بدون لرزشی گفت.

_ بورا... میدونم اون کجاست.

صدای بوق جیغ مانندی را در گوشش حس کرد. لب هایش متعلق به اون نبودند. حتی صدای خودش را نمیشنید. انگار همه جا در تاریکی متلقی فرو رفته بود و فقط او در روشنایی ایستاده بود. نمیدانست چه میگوید، لب هایش فقط میجنبیدند.

تلفن از دستش سر خورد و اویزان شد. نفس عمیقی کشید. صدای جیغ توی گوش هایش کمتر کمتر شد تا اینکه فریاد شخص پشت تلفن را شنید. قطره ی اشکی که بی اجازه بر روی گونه اش سر خورده بود را با پشت دستش پاک کرد و با لبخند بی رمقی که بر لب داشت از باجه ی تلفن بیرون رفت.
________________________________________________________________________

"... سه روز از زمانی که جانگ بورا دانش اموز پایه 10 دبیرستان سونیانگ گم شده، میگذره طبق گزارشات واصله جسدش در کوه های منطقه دونگ سون رها شده؛ پلیس و نیرو های نظامی در حال جستجوی منطقه هستن. بر اساس گزارشات پلیس، جانگ بورا جمعه گذشته پس از پایان مدرسه به دیدن دوستش رفته بود.."

صدای رادیو را قطع کرد و دستی به موهایش کشید. با صورتی اخم کرده و خیس از عرق از ماشین به بیرون پرید. لباس مشکی جذبی به تن داشت که با شلوار خاکی اش اصلا همخوانی نداشت. معلوم بود که از دیشب بر رو روی پرونده ای کار میکرده و به خونه نرفته بود. عصبی به سمت پلیس های گشتی رفت که در حال در اوردن تجهیزات بودند.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Mar 12 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝗜𝗳 𝘄𝗲 𝗵𝗮𝗱 𝗲𝗮𝗰𝗵 𝗼𝘁𝗵𝗲𝗿 (Vkook) Where stories live. Discover now