𝔓𝔞𝔯𝔱 22

528 155 39
                                    

فلش بک*

درحالی که مشغول اماده کردن صبحانه برای ترنجش بود، فکرش سمت گریه های دیشبش رفت... بدون اینکه دلیل اون اشک ها رو بدونه تمام دیشب رو اجازه داده بود تو بغلش بمونه تا وقتی که خوابش ببره.

جیمین خوابش برد ولی جونگ‌کوک تا خود صبح رو نتونست چشم روی هم بزاره.
ناراحتی جیمین قلبش رو اتیش میزد.
جوجه طلایی دوران کودکیش، عشق کوچولوش نباید ناراحت میشد!
طاقتش رو نداشت.

تا خود صبح جونگ‌کوک هزارتا فکر به سرش زده بود تا دلیلی برای خودش بیاره که گریه های جیمین رو توجیه کنه.
ولی هیچکدوم منطقی نبودن!
هیچ کدوم...

_مادرم... اون..

با شنیدن صدای گرفته و خوابالود جیمین از جا پرید، سرش رو بالا گرفت و اونو دید که مقابلش روی صندلی نشسته و درحالی که سرس رو پایین انداخته و لب پایینش رو به دندون گرفته سعی داره براش توضیح بده که دیشب چه اتفاقی تو اون عمارت کوفتی رخ داد.

_هی، نیاز نیست برام تعریف کنی جیمین... الان نه!

جونگ‌کوک به نرمی گفت و کنارش روی صندلی دومی نشست و بازوش رو به ارومی لمس کرد.

اما جیمین سر تکون داد و موهای مزاحم جلو چشماش رو کنار زد.

_نه میخوام بگم... من خوبم.

جیمین بهش اطمینان داد که مشکلی نداره و حالش خوبه.
به پشتی صندلی تکیه داد و نگاهش رو به چشم های منتظر مرد دوخت و اتفاقات رو براش توضیح داد.

جونگ‌کوک بعد از شنیدن حرفاش تنها سیگاری روشن کرد و در سکوت دودش کرد.
ظاهرش اروم نشون میداد ولی درونش طوفان به پا بود.

این برای خودش هم اتفاق افتاده... با این تفاوت که اونا بالاخره دست از سر جونگ‌کوک برداشتن!
درسته... قبل از بردن جیمین به عمارت پدریش به دیدن آیو رفته بود چون صداش زد که باهاش کار داره.

جونگ‌کوک در ابتدا باهاش مخالفت کرد چرا که حدس میزد باز میخوان به ازدواج مجبورش کنن.
ولی آیو با اصرار زیاد راضیش کرد تا به دیدنش بره.
و اونجا بود که بهش گفت لازم نیست با کسی ازدواج کنه و این خواست خود آیو نبوده بلکه خواست مادرش بوده!
چون مادرش اینو میدونست که جونگ‌کوک از همون ابتدای بچگی سختی های زیادی برای خانواده و شرکت کشیده.

آیو بعد از گفتن حرفاش قبل از رفتن جونگ‌کوک بهش گفت که هروقت نظرش تغییر کرد میتونه بیاد و بهش بگه... انگار فردی منتخب امگای زیبایی هستش!

_این تصمیم خودخواهانه برای من گرفته بودن! میخواستن منم با فردی که نمیخوام ازدواج کنم اونم فقط برای سود شرکت... قبول نکردم و خوشبختانه از شانس بود یا چی دست از سرم برداشتن.

جیمین چشم های نم دارش رو پاک کرد و از تعجب اخم کرد.
باورش نمیشد! چرا باید همچین پدر و مادرهای بیرحمی داشته باشن؟

_یعنی.. دیگه..

_اره جیمین من تا ابد مال توم! اجازه نمیدم کسی بین ما قرار بگیره.

پایان فلش بک*

.
.
.

*یک هفته بعد*

_هیونگ من امروز کمی زودتر میرم... باید برم جایی!

هوسوک متعجب ابرو بالا انداخت و پرسید:

_کجا؟ نکنه با تیانگ قرار داری؟

جیمین سر بالا گرفت و گردنش رو خم کرد، اه نسبتا بلندی کشید و گفت:

_اههه تهیونگ... اون بهت گفت نه؟

وقتی هوسوک سر تکون داد، خنده ای کرد و ادامه داد:

_چند روز پیش اومده بود کلبه دیدنم... هیونگ باورت نمیشه جونگ‌کوک با مشت به جونش افتاد و صورتش رو داغون کرد، فکر نکنم دیگه حتی جرئت کنه به سایه م هم نگاه کنه.

هوسوک سرش رو متاسف تکون داد.

_باورم نمیشه... حتما تو هم هیچکاری نکردی که انقد کتک خورده!

جیمین شونه بالا انداخت و چشم هاش رو چرخوند.
حالتی که هر وقت میخواست خودش رو قانع کنه که کار خوبی کرده، انجام میداد.

_خب اره... واقعا ازش خوشم نمیومد. با کاری که تو مراسم از خودش نشون داد ازش متنفر هم شدم... پس چرا نخوام تنبیه شه!

_خیلیه خب پارک جیمین بسه.

جیمین خندید و وسایلش رو جمع کرد و رفت.

موبایلش رو دست گرفت و پیام جونگ‌کوک رو خوند که براش نوشته بود "واقعا میخوای بری؟"

دمی کوتاه گرفت و در جواب نوشت "فقط میخوام ببینمش جونگ‌کوکی، شاید با حرف زدن تونستم قانعش کنم از ازدواج با کسی که دوسش نداره منصرف شه"

میدونست کارش منطقی نبود.
داشت به دیدن کسی میرفت که مجبور بود باهاش ازدواج کنه.
قراری از قبل تعیین شده تا باهم اشنا شن.
طبق گفته های مادرش اون مرد تا حالا با کسی رابطه نداشته و اونم تا حدی موافق این ازدواج نیست.

هیچ دوست نداشت به دیدنش بره، اون حتی از همین الان هم که داشت سمت میز رزرو شدشون میرفت تنفر رو نسبت بهش حس میکرد.

استرس به جونش افتاده بود و از طرفی نرس از بابت قبول نکردن حرف هاش توسط اون مرد ناشنا و نفرت انگیز اسید معده ش رو تحریک میکرد تا روی سرامیک های طلایی رنگ کافه بالا بیاره.

یا اینکه میتونست رو صورت اون یارو بالا بیاره، خب این گزینه ی بدی هم نبود!
اینطور بدون هیچ حرفی با زدن چندتا مشت تو صورت جیمین قرار رو لغو میکرد و ازدواج رو بهم میزد.

همون طور که درحال نقشه کشیدن برای اون فرد بود یک آن این مسئله به ذهنش رسید که ممکنه چه شکلی باشه؟
زشت؟ گنده و دماغ بزرگ؟ شایدم از اون بچه پول دارهای مایه داری بود که از غرور زیاد خودشون رو در شان کسی نمیدیدن تا باهاش رابطه داشته باشن!

_اوه خدای من شرط میبندم همیشه یه بسته دراگ هم تو جیبش زاپاس داره تا هر وقت کسل و بی حوصله شد اونو مصرف کنه...

زیر لب پچ پچ کرد و چشم هاش رو با حالت عجیبی چرخوند، طوری که اگه جونگکوک مقابلش روی صندلی نشسته بود و نظاره گر این حالتش میشد قطعا با یک حرکت اونو روی پاهاش مینشوند و تا میتونست میبوسیدش.

_تو اونی هستی که باید باهاش ازدواج کنم؟

.
.
.

𝐶𝑖𝑔𝑎𝑟𝑒𝑡𝑡𝑒Where stories live. Discover now