𝔓𝔞𝔯𝔱 21

599 152 38
                                    

_اقای پارک یه خانومی بیرون منتظره با شما کار داره!

عینکش رو که براش بزرگ بود چرا که مدام از روی بینیش سر میخورد و هربار جیمین مجبور بود با انگشت اشاره به بالا هدایتش کنه؛ روی میز گذاشت و سرش رو سمت همکارش، هیرو دختر ریز جثه چرخوند و لبخندی چاشنی صورت خسته و رنگ پریدش کرد.

از صبح که به شرکت اومده بود تا الان که ساعت مچیش تایم 6 عصر رو نشون میداد سرپا درحال سرو کله زدن با طرح های شرکت بود.
علاوه بر خستگی جسمی، ذهنش هم از خستگی و درموندگی ازش دود بلند میشد.
حرف های پدر و مادرش داخل گوش هاش مثل اهنگ های راکِ رومخی که جیمین ازشون متنفره، درحال پخش بودن... گاهی از شدت کلافگی با خودش میگفت کاش به حرف جونگ‌کوک گوش میداد و امروز سرکار نمی‌اومد.

_مطمئنی با من کار داره؟ شاید... خب با طراح های دیگه ی شرکت که مثل من تازه کار نیستن کار داشته باشه!

خب جیمین حدس میزد از مدیرعامل های شرکت باشه، جیمین که طراح تازه کاری شمرده میشه در بین بقیه ی طراح ها به رسمیت شناخته نشده.
در اون صورت اون خانوم جیمین رو از کجا میشناسه و از اون مهم تر چه کاری میتونه باهاش داشته باشه؟

در همین فکرها بود که موقع پاسخ دادن هیرو به سوالش، هیونگش هم که از میز کناری شاهد صدا زده شدن جیمین بود نزدیک اومد و ابرویی از تعجب بالا انداخت.

_تاحالا اون خانوم رو داخل شرکت ندیدم اقای پارک... بهتره خودتون برین و ببینیدش!

جیمین کنجکاو تر شد، موهاش رو بالا داد و سری برای هیرو به عنوان تشکر تکون داد، لب هاش رو خیس کرد و شونه ای از بی خبری برای هیونگش بالا انداخت.

عقبی قدم سمت در خروجی کارکنان برداشت و درحالی که از هیونگش دور میشد گفت:

_الان برمیگردم هیونگ...

هوسوک سری تکون داد و روی صندلی نشست تا زمان برگشتن جیمین بهتر بود استراحتی به پاهاش بده.
اینکه از صبح مشغول برش زدن طرح ها باشی از مرحله های سخت دوخت لباس ها به شمار میرفت.

به هیچ عنوان انتظار دیدن مادرش رو اینجا نداشت.
با دیدن اون زن در چند قدمیش چندین سوال مختلف در ذهنش ردیف شدن که برای هیچکدوم جوابی نداشت.
اون از کجا میدونست جیمین اینجا کار میکنه؟
دلیل اومدنش به اینجا چیه؟
نکنه اتفاق بدی افتاده؟
یا اینکه اومده تا با باز درمورد موضوع دیروز حرف بزنه و مجبور به ازدواجش کنه؟
نکنه بخواد برای اجبار به ازدواج جونگ‌کوک رو تهدید کنه؟

کلافه هوفی کشید و اون کسی که برای ازدواج باهاش مجبورش میکردن رو لعنت کرد.
با یادوری صبح خنده ی ریزی کرد و موهاش رو بالا داد.

صبح وقتی از خواب بیدار شد حرف های جونگ‌کوک در حموم رو شنید که پشت سر هم به اون بدبخت فحش میداد و ناسزا میگفت.

𝐶𝑖𝑔𝑎𝑟𝑒𝑡𝑡𝑒Where stories live. Discover now