𝔓𝔞𝔯𝔱 12

1.1K 289 96
                                    

_من بهت دروغ گفتم هیونگ!

جرئت نگاه کردن به چشم هاش رو نداشت. هنوزم برای گفتن یا نگفتن حرف هاش دولی درش ایجاد بود و نمیتونست تصمیم درستی بگیره.

جونگ‌کوک متعجب از حرف ناگهانی ترنجِ کنارش سرش رو برگردوند و به چمن های زیرش خیره شد.
چند ثانیه ای سکوت ادامه داشت، تا اینکه برای بار دوم اعتراف موطلایی به گوش های منتظرش رسید و احساسات مختلفی سمتش هجوم بردن.

_من اونی که فکر میکنی نیستم... اسم من دام نیست. برادر ندارم و پدرمم معتاد نیست! نمیخوا-.. (بغض سنگینش رو فرو داد) نمی‌خواستم بهت دروغ بگم.
مجبور شدم...

دروغ... باید به حدس هایی که از همون روز اول زد، اعتماد میکرد!
یادش رفت هیچکس تو زندگیش وجود نداره که دروغگو نباشه... از پدر و مادرش گرفته تا فرشته کوچولو و حالا هم، هم خونه ایش!
نگفتن اسم واقعیش فرقی به حال جونگ‌کوک نمیکرد ولی اینکه دروغ گفته بار سنگینی بود.
به خصوص برای جونگ‌کوک که لطمه های زیادی رو از اطرافیان و دروغ هاشون خورده...

همه ی دروغ هایی که طی این چندسال پشت سرهم از عزیزترین هاش شنیده بود، مثل فیلمی از پشت پلک هاش به نمایش دراومد.
فقط چندثانیه طول کشید، ولی تاثیر بدی روی مرد گذاشت.
غم، خشم، تردید، حسرت و پررنگ ترینش حس دردی بود که قلبش رو نشونه گرفت.

قلبش تیر کشید.
چشم هاش از پلک نزدن مداوم میسوخت... شاید بگین این واکنش ها فقط برای یه دروغ از کسی که اهمیت چندانی هم در زندگیش نداره، زیادیه ولی اینطور نیست.
اصل ماجرا زخم هاییه که از شنیدن دروغ خوردی و جاش تا به امروز باقی مونده و قلبت رو رنجونده... و بعد از سال ها دوباره کسی پیدا شد که اون زخم رو یاداوری کنه.

جیمین وقتی هیچ واکنش خاصی از مرد سیگاری ندید، پاهاش رو بغل گرفت و خیره به نیم رخ اروم جونگ‌کوک، لب پایینش رو تر کرد و ادامه داد...
چشم های جونگ‌کوک از موطلایی پنهان بود و زیر طره‌ای از موهای سیاه و کهرباییش دیده نمیشد برای همین جیمین نمیتونست احساس اون لحظه ی هم‌خونه ایش رو از چشم هاش بخونه.

_پدرم آدم سرشناسیه... قدرتمند و غرق در مال و ثروت، تنها ترسش، نبودِ وارث برای اموالشه! یه امگا نمیتونه اموال پدریش رو داشته باشه، فقط یه الفا حق تمام و کمال داشتنش رو در خانواده داره...

به زبون اوردن این حرف ها که حقیقت تلخ زندگیش بودن، براش سخت و دشوار بود... مزه ی تلخ بزاقش رو حس میکرد...
چشم هاش از اشک میسوخت ولی توجهی نکرد و با صدایی که هر لحظه شکسته تر میشد ادامه داد:

_هیونگ؟ به نظرت من مقصرم؟ پدرم منو مقصر میدونست. چون باید الفا میشدم اما اینطور نشد! هر جشن و مراسمی که دعوت می‌شدیم منو نمیبردن و تو اتاقم زندانیم میکردن، وقت هایی هم که منو با خودشون میبردن از همون ابتدای شروع مراسم مجبور به شنیدن زمزمه های نفرین و حسرت و اندوه هاشون کنار گوشم بودم، که چرا رقباشون وارث الفا دارن ولی اونا ندارن؟!

𝐶𝑖𝑔𝑎𝑟𝑒𝑡𝑡𝑒Where stories live. Discover now