𝔓𝔞𝔯𝔱 13

1.3K 283 57
                                    

جیمین نگاهش کرد، رنگش پریده بود، لرزش دستاش رو از نظر گذروند و سعی کرد لبخندی به لب بنشونه.
حس کرد شاید خبر بدی بهش داده باشن!
مثلا از خانواده ش؟

جونگ‌کوک به سختی پشت سرهم نفس های عمیقی میکشید تا اروم کنه قلب بی امانش رو... میترسید نفهمیده کنترل خودش رو از دست بده و فرشته ی موطلاییش رو اذیت کنه.

نه... اروم نمیشد، نگاه گیج جیمین روش نشسته بود! دستاش رو داخل جیب شلوارش فرو برد و قدم های سنگینش رو سمت اتاقش کج کرد.

_م..-من خوبم!

به سختی لب زد... باید اروم میشد.
با این وضع آشفته ای که داشت نمیتونست کنار گمشده ش بشینه و کاری نکنه!
مطمئن بود اگه بهش نزدیک بشه قطعا اولین کاری که میکرد انقدر لب های سرخش رو میبوسید تا نفس کم بیاره.

جیمین که نمی‌خواست فضول به نظر برسه با اینکه نگران هم شده بود، شونه ای بالا انداخت و به کشیدن طرحش پرداخت.
تیله های جونگ‌کوک رو به یاد آورد، غم داشتن... میلرزیدن و چیزی رو فریاد میزدن که جیمین توانایی فهمیدنش رو نداشت.

داخل اتاق شد و در رو به ارومی بست، حرکاتش پر از ترس بودن، طوری که از بستن در اتاق هم با صدا میترسید.

مغزش در خلأ فرو رفته و هاله ای از سکوت دورش رو احاطه کرده بود.

لب تر کرد و بدنش تکیه به در سُر خورد و نشست.
دستاش رو روی زانوهاش گذاشت و سر بلند کرد. سیگارش کجا بود؟
دست در جیب برد و نخی باریک به دست گرفت و میون لب هاش قرار داد.
فندکش رو به زحمت از جیب خارج و سیگار رو باهاش آتیش زد.

دودش رو در سینه نگه داشت، سینه ش سوخت و به سرفه افتاد.
زمان زیادی از آخرین باری که به آشفتگی منجر شد، می‌گذشت.
آخرین بار کی بود؟ پوزخند تلخی زد و کام سبکی بی حوصله به سیگار زد‌.
آخرین بار زمانی بود که هویتش رو بهش توضیح دادن... صبح بود، به خوبی اون روز کذایی رو به یاد می‌آورد.
صبح بود و آشفته شد.
کلی داد زده بود، همه جا رو بهم ریخته بود.

اینبار شبه! آشفته س ولی اروم.
نه داد زد و نه جایی رو بهم ریخت... بلکه بی صدا در خودش جمع شده و افکارش رو پس زد تا اروم بشه.

سیگارش رو در بی فکری که تموم کرد، بلند شد و سمت پنجره ی اتاق قدم برداشت.
تیشرتش رو از سر رد کرد و روی تخت انداخت.

پنجره رو باز کرد تا هوای بیرون به سرش بخوره و بهتر فکر کنه.
چه حسی داشت؟ خوشحال و پر از ذوقی دیوونه کننده!
ذوق و هیجان از گمشده ای که یک هفته رو در کلبه ش بوده ولی امشب به هویتش فهمیده...
دستی به صورتش کشید و موهای مشکیش رو عقب داد.
گرم بود، بدنش داغ بود از حضور معشوق فرشته ش.
تمام سلول‌های بدنش درد میکرد برای به آغوش کشیدنش.

این اجازه رو داشت؟
اجازه داشت دلتنگیش رو با به آغوش کشیدن و بوسیدنش اروم کنه؟ اجازه می‌داد بوش رو حس کنه و صورتش رو غرق بوسه کنه؟

𝐶𝑖𝑔𝑎𝑟𝑒𝑡𝑡𝑒Where stories live. Discover now