parT 25

1.5K 231 18
                                    

.
.

بی‌هدف بین درختایی که تو پارک بودن، می‌چرخید و سعی می‌کرد با فعالیت کردن کمی از درد کمرش کم بکنه، اما تلاشش بی‌نتیجه بود و هربار با ناله و نق زدن به راه رفتنش ادامه می‌داد، بدون اینکه بتونه به کش دادن عضلاتش حتی نزدیک بشه!

چند روز گذشته رو صرف انجام دادن کارهای خونه‌ی جدیدشون کرده بودند و از بسته بندی کتاب و وسایل‌هاشون تا رفتن به فروشگاهای مختلف برای گرفتن لوازم خونگی، کارشون شده بود و برای جونگکوک زمانهای پر مشغله‌ای حساب میومدن که خسته‌اش کرده بود و از دیشب هم به طور دردناکی کمرش درد می‌کرد و تنها تجویزی که از دکتر خونه‌اش داشت، پیاده روی و انجام حرکات کششی بود که از مورد دوم نمی‌تونست به سادگی بربیاد.

اخمی کرد و با خستگی روی چمنای مرتب نشست. آفتاب زمین رو گرم کرده بود اما باد سرد آزار دهنده به پوستش برخورد می‌کرد.
با خستگی و تنبلی، دستاش رو مثل ستون، پشت کمرش روی زمین گذاشت و با دراز کردن پاهاش، از آفتاب و گرماش بهره برد و از طرفی بدنش رو خنک بکنه.

_ آهه... کمرم هنوزم درد می‌کنه.

چشمهای سرگردونش رو داخل پارک خلوتی که جز چندتا پیرزن و پیرمردی که ورزش صبحگاهی میکردن، آدم دیگه‌ای داخلش نبود، گردش داد و شکم تو چشمش رو با نزدیک کردن لبه‌های گرمکنش، پوشوند و با لحظه‌ای با حس تکون خوردن بچه دردی که تو بدنش پیچید... اخمی بین ابروهاش نشست و دستاش مشت شدن و مقداری خاک و چمن رو کند تا تکون خوردن بچه رو بهتر تحمل کنه.

_ دختر کوچولوی من، شیطونی نکن.

چندتا نفس عمیق کشید و بعد از مدتی با محو شدن دردش، عرق نشسته رو پیشونیش رو پاک کرد.

_ دلم برای تهیونگ تنگ شده...

چشمهاشو بست و خواست چند دقیقه‌ی دیگه هم از هوا لذت ببره و بعد برگرده خونه و همه‌چیز رو چک کنه تا چیزی رو جا نذاشته باشند. تهیونگ فردا روز تعطیلش بود و می‌تونستند امشب برن یکم بیرون تا حال و هواشونم عوض بشه.

- جونگکوک!

_ دارم اشتباهی می‌شنوم! هیچ مزاحمی اینجا نیست.

- جئون!

_ نه، خدای بزرگ... چطور هربار می‌بینمش؟ نه...

از اون حالتش با بی‌اعصابی و عجله خارج شد و به سختی ایستاد و به جهت مخالف سوبین احمقی که نمی‌دونست چرا هربار مثل عجل معلق، ظاهر می‌شد کنارش، راه افتاد.
کاش کائنات دست از بهم زدن آرامشش می‌کشیدند.

- جونگکوک وایسا!

سوبین با عجله دوید تا از اون پسر جلو بزنه، هرچند نمی‌دونست چطور با اون حالش انقدر سریع راه می‌ره!

- خواهش می‌کنم!

با نفس نفس با همه‌ی وجودش دوید تا بالاخره تونست مقابلش قرار بگیره و مانع راه رفتنش بشه...

Strong Hold |Vkook|Where stories live. Discover now