Part 14

1.9K 302 57
                                    

.
.
.

_ از خودتو این شهر گرم، متنفرم.

خوب، این شروع خوبی برای تهیونگ نبود که می‌خواست با لبخند بزرگ رو صورتش از زیبایی شهر رویاییش بگه... و طبق معمول قبل از اینکه صحبتی از دهنش دربیاد، اون رو بست و تصمیم گرفت بی هیچ صحبتی جلو بره تا لباسی که امگاش از تنش خارج میکرد از دستش بگیره و ترجیح بده اول با اطراف وقف پیدا کنه و بعد تصمیم بگیره جاهای توریستی اینجا رو بهش نشون بده.
باید از قطار فاصله می‌گرفتن و جابه‌جایی مردم که ساک و چمدون‌هایی با خودشون حمل می‌کردند، اجازه نمی‌داد که یکجا بایستند.

_ برو برام آب خنک بگیر، این کارو که بلدی؟

جونگکوک با اوقات تلخی خودش رو باد زد و پشیمون شد که به حرف تهیونگ راجب لباس آزادتر و خنک پوشیدن، عمل نکرده و بجاش چندتا لباس گرم تنش کرده بود و فکر میکرد تو راه ممکنه سردش بشه.
اون اصلا فكر نمی‌کرد به این شهر آفتاب، بیاد و بخواد تو چند روز آینده ازدواج کنه.

واقعا داشت ازدواج می‌کرد؟

زیادی ترسناک بنظر می‌اومد... زندگی با کسی که چند روزه می‌شناستش و قراره همه‌ی خوشی‌هاش و بدیاش رو درکنارش بگذرونه؛ چطور به آینده اعتماد می‌کرد؟
لحظه‌ای از میزان فشار وارد شده به مغزش اشک داخل چشم‌هاش حلقه زد و تهیونگ که مشغول حمل کردن دوتا کوله‌ی متوسط بود با حس رایحه‌ی تغییر کرده جونگکوکش، به عقب برگشت و با نگرانی وسط راهروی بزرگی از حرکت مردم برای رسیدن به قطارشون، شلوغ و پر ازدحام بود، به سمت مخالفت بچرخه تا از حال امگاش با خبر بشه.

_ عزیزم؟ مشکل چیه؟ از من ناراحتی؟...

یک دستش رو دور کمرش حلقه کرد و اون یکی رو بین موهای بلند و نرمش فرو برد و نوازشش کرد و جونگکوک با احساس خوب آغوش تهیونگ چنگی آرومی به سر شونه‌هاش زد و گریه‌هاش رو راحت‌تر آزاد کرد.

_ منو ببر یه جای ساکت‌تر...

تهیونگ با حس شدید غمی که تو وجودش به وجود اومده بود با تکون دادن سرش کمی دیگه تو همون حالت موند و بعد از کمی فاصله گرفتن با کف دستش اشک‌های زیبای جفتش رو پاک کرد.

_ باشه، الان میریم خونه، خیلی زود.

تهیونگ با نگرانی و دلشوره‌ای که قلبش رو نازک کرده بود؛ مدام با چک کردن جونگکوک که نزدیک بهش قدم برمی‌داشت، تا رسیدن به ماشینی که اونها رو برسونه به خونه، حالش رو بررسی میکرد و اجازه نمی‌داد که تو فکراش غرق بشه و گهگاهی دستش رو فشار می‌داد.

وقتی جونگکوک داخل تاکسی نشست کمی روی صندلی‌های عقب جمع و جور نشست تا تهیونگ هم بیاد اما اون با گفتن چیزی به راننده رفت و باعث تعجب امگا شد.

تاکسی نسبت به بیرون خنک‌تر بود و کمی به مخ داغ کرده‌ش کمک می‌کرد. آفتاب با اینکه داشت غروب می‌کرد و شهر رو به رنگ نارنجی و سایه‌های خنک و کبود رنگ درمی‌آورد اما با اینحال، هنوزم گرمای روز رو حفظ کرده بود و تو اون فاصله نتونست جلو دوخته شدن چشم‌هاش رو به آسمون و جایی که خورشید داشت می‌رفت، بگیره.

Strong Hold |Vkook|Where stories live. Discover now