سهون کمی به عقب خم شد و با تکیه دادن هردو دستش روی تخت سرش رو به عقب خم کرد و با بستن چشم هاش، شکل گرفتن بی بال پرو پشت پلک هاش باعث شد دوباره غر بزنه. دوست داشت به بال سفید فکر بکنه و از کارهایی که با تنها دوستش می کردند، مثل پرواز کردن داخل آسمونی که فقط مال سهون بود، یا گشت زدن و حرف زدن توی جنگلی که پر از درخت های بزرگ و سیاه بود. درخت هایی که بازهم نشونه ای از قدرت بکهیون بود و هر دو بالدار با دیدنش لذت می بردند.

اما زودتر از بال سفید، این بی بال بود که پشت پلک های بسته اش نقش بست. انگار تاثیر بی بال از تاثیر بال سفید توی زندگیش بیشتر بود.

+هیونگ حتی درباره پرواز کردن هم نظر میده، دوست دارم بهش بگم تو که بال نداری... ولی حس کردم ممکنه بخوره توی ذوقش، پس چیزی نگفتم؛ البته یک اشاره کوچولو کردم، ولی به نظر نمی رسید ناراحت شده باشه. عجیبه نه؟

سهون شونه ای بالا انداخت و اضافه کرد:

+ولی خیلی پروعه.

بکهیون سرش رو تکون داد و به پشت سر سهون چشم دوخت. با اینکه از شنیدن شیطنت های دوباره زنده شده کای خوشحال شده بود اما سهون حواسش رو راحت تر پرت کرد. موهای رنگ شب سهون مثل آبشاری به سمت پایین موج گرفته بودند و بال های سیاه رنگ و براقش، دو طرف بدنش رها شده بودند. بکهیون تقریبا جمله آخر سهون رو نشنید، غرق در زیبایی بی پایان سهون شده بود و جز زیبایی نه میدید و نه می شنید.

با نقش بستن انرژی قرمز رنگی پس زمینه ذهنش، نگاهش رو پایین آورد و از پشت سر به کمر سهون نگاه کرد. رد انرژی قرمز رنگ اونجا بود و بال سیاه از حس کردن دو انرژی قرمز و سیاه رنگ که در هم می رقصیدند غرق در لذت شد. سهون عزیز بود و اومدن کسی به دوست داشتنی سهون و پدر دیگه اش، بکهیون رو هیجان زده میکرد.

قبل از اینکه بتونه چیزی درباره انرژی قرمز رنگ بپرسه، شخص سومی که در اتاق حضور نداشت به حرف اومد و باعث تعجب هردو بال سیاه شد.

+یک ساعت گوشم زنگ میزنه و نمیذاره بخوابم... چون توی این اتاق دست از سرم بر نمیدارن.

نگاه هردو بال سیاه به سمت بالکن چرخید و با دیدن بی بال توی بالکن اتاق بال سیاه بزرگتر باعث شد هردو نفر حالت تدافعی بگیرند. البته این نظر بی بالی بود که تغییر موضع دادن دو بال سیاه رو اینطور برداشت کرده بود. بکهیون فقط با دیدن کای نیم خیز شده بود و سهون ناخوداگاه دستش رو روی شکمش گذاشته بود.

عکس العمل سهون غیر ارادی بود، در برابر دیدن و حس کردن کسی که منشا دیگه انرژی قرمز درون شکمش بود و بکهیون با دیدن فرد دیگه ای سر زده توی اتاقش نیم خیز شده بود.

هیچ حالت دفاعی نبود، نه وقتی که سهون چند هفته بود که زمانش رو با بی بال داخل زمین تمرین صرف میکرد و اگر ترس از بی بال داشت، باید اونجا نشون می داد نه وقتی که داخل اتاق با فرمانروای قدرتمند سرزمینش نشسته بود.

The Last Red WingWhere stories live. Discover now