جاسوس

437 19 12
                                    

Part 5
"Jungkook"
از لباش دل کندن برام سخت بود،خیلی سخت ولی مجبور بودم پس از اتاق جیمین رفتم بیرون تا به نامجون خبر بدم که قراره تا دوهفته ازدواج کنم
"Jimin"
بعد از اینکه از اتاق رفت بیرون،درو قفل کردم و جلو در نشستم،زانوهام رو بغل کردم و سرمو گذاشتم رو زانوهام.
همینکه از پیشم رفت احساس شادی و امنیت رو هم با خودش برد و من موندم و احساس پوچی.
دوباره تصویر وحشتناک جسد جیهیون جلوی چشمام اومد،سرم به طرز فجیعی درد میکرد و صدای های توی سرم که مدام ازم میپرسیدن "چرا هنوز زندگی میکنی پارک جیمین؟" خفه نمیشدن
آخه من که زندگی نمیکردم،من فقط نفس میکشیدم،واقعا بنظر من به هرکسی که نفس میکشه نمیشه گفت زندگی میکنه و منم جزو همون افراد بودم
"Jungkook"
به اتاقم رفتم و چانیول رو صدا کردم
-بین افرادمون یه جاسوس داریم
&جاسوس؟
-آره جاسوس
&میشه بپرسم کی هست و مطور متوجه شدین؟
-هنوز نمیدونم کی هست ولی سر جیهیون رو قصد داشتن به جیمین بفرستن و کار هرکسی بوده میدونستن که جیمین تو این عمارته
&دستورتون چیه ارباب؟
-خودت میدونی با خیانتکارا چه رفتاری میشه
"Jimin"
نمیدونم چند وقت بود اینجا داشتم گریه میکردم،حتی از گریه کردن هم خسته شده بودم ولی مگه میتونستم جلوی اشکام رو بگیرم؟
-جیمین؟چرا درو قفل کردی؟حالت خوبه؟
پا شدم و اشکامو پاک کردم،تو آینه به خودم نگاه کردم،قشنگ معلوم بود گریه‌کردم،چشام قرمز شده و پف کرده بود ولی کی اهمیت میداد؟ چند تا نفس عمیق کشیدم تا خودم رو کنترل کنم و حداقل جلوی اون گریه نکنم بعد از اینکه احساس کردم یکم رو اشکام کنترل دارم درو باز کردم
-جیمین باز گریه کردی؟؟
-نمیدونم این حرفیکه میزنم رو تو این لحظه متوجه خواهی شد یا نه ولی...دلت برای مرده ها نسوزه جیمی،برای زنده ها دلسوزی کن مخصوصا اونایی که بدون عشق زنده ان
(پروفسور دامبلدور😂)
+میدونم ولی آخه..
نتونستم جمله ام رو تموم کنم چون بغضی که سعی داشتم نشکنه بالاخره شکست و اشکام شروع کردن به خیس کردن گونه هام،صورتم رو با دستام پوشوندم و شروع کردم به گریه کردن
+آخه هق من بدون اون هقق چطور قراره زندگی کنم؟هقق
-ششش همچی رو بسپر به زمان،زمان حلش میکنه
منو تو بغلش گرفت و بردم طبقه ی پایین،برام آب آورد و نشست پیشم،سرمو گذاشتم رو شونش و شروع کرد به بازی کردن با موهام،دیگه گریه نمیکردم و آروم تر شده بودم،جونگکوک هیچوقت تو آروم کردن من شکست نمیخورد.
-امروز من یکم دیر میام عمارت،مراقب خودت باش،از عمارت بیرون نرو و حتما غذا بخور
+چرا دیر میای؟
-کار دارم
اینو با لحنی گفت که کاملا متومه شدم نباید بیشتر سوال بپرسم
+باشه
"Jungkook"
از عمارت به طرف انبار حرکت کردم،توی راه چانیول بهم زنگ زد
-بگو
&ارباب من با همه ی افراد کمی صحبت کردم ولی از وقتی که اعلام کردیم یه جاسوس هست یونجون هیچجا پیدا نیست
-پس جاسوس معلوم شد،ولی بازم خودم میام رسیدگی کنم به این موضوع
*** ***
خنجری رو که برای شکنجه کردن استفاده کرده بودم دادم به چانیول تا خونش رو پاک کنه،غیب شدن یونجون همچی رو معلوم کرده و پیدا کردن جاسوس دیگه نیاز به روش های غیر انسانی و پیچیده رو نداشت،فقط الان باید خود یونجون رو پیدا کنیم.
بعد از اینکه همه ی اینارو یبار تو ذهنم مرور کردم راه افتادم به طرف عمارت،تو راه آهنگی که جیمین اونروز گذاشته بود رو گذاشتم،با یادآوری اینکه جیمین اونروز چطوری بهم زل زده بود سردی و بی روحیه صورتم جاش رو به یه لبخند پهن داد
همینکه به عمارت وارد شدم صدای پیانو به گوشم خورد،ولی من‌امروز به کسی نگفته بودم که بیاد و پیانو بزنه،یکم که به پیانو نزدیک تر شدم جیمین رو دیدم که پشت پیانو نشسته و داره موسیقی آرومی رو میزنه.
میتونم قسم بخورم زیباترین صحنه ای که توی زندگیم دیدم همین بود
نشستم روی صندلی پیش پیانو و جیمی اونقد تو حس رفته بود که متوجه اومدن من نشد.
چشامو بستم و از موسیقی لذت بردم،من عاشق صدای پیانو بودم،مخصوصا الان که کسی که دات مینواخت جیمین بود!...
"Jimin"
حوصله ام سر رفته بود پس پا شدم موسیقی مورد علاقه ی جیهیون رو بزنم.
توی خاطراتم به جیهیون غرق شده بودم،همه ی اون لحظه هایی که باهم میخندیدیم،شبا دزدکی میرفتیم بیرون تا بگردیم،هروقت که بارون میبارید بدون چتر زیر بارون میرفتیم و باهم میرقصیدیم و دیوونه بازی میکردیم،میدونستم یروز قراره دلم برای اون روزا تنگ بشه ولی فکر نمیکردم اون روز انقد زود بیاد...
با یادآوری همه ی این‌خاطرات تلخندی زدم.
بعد تموم شدن چشامو باز کردم‌ و با جونگکوکی رو‌به‌رو شدم که با لبخند بهم زل زده.
-تو بی نقص ترین آفریده ی خدایی جئون جیمین
با شنیدن این حرف قلب بی جنبه ام شروع کرد به تند تند تپیدن،هجوم خون به گونه هام رو حس کردم، نمیدونستم به این فکر‌ کنم که منو جئون صدا کرده یا به این‌ذوق کنم که ازم تعریف کرد
- شام خوردی؟
+نه
-مگه نگفته بودم حتما بخور؟
+آخه میل نداشتم
-پاشو بیا باهم بخوریم
+من نمیخورم تو بخور
-چرا همیشه مجبورم میکنی جمله ام رو دوبار تکرار کنم؟
به اجبار پاشدم و رفتم باهم شام بخوریم،انواع غذا ها روی میز چیده شده بود و من برای حتی یک نوعش هم میل نداشتم
-بخور
+میل ندا...
-نکنه میخوای بریزم تو حلقت؟
با لحن سرد و ترسناکی گفت که باعث شد یکم بلرزم
-فکر کردی متوجه نشدم از وقتی اومدی اینجا چیزی نخوردی؟
+آخه
-همینکه گفتم
+باشه
شروع کردم به خوردن غذام
***
در اتاقم رو باز کردم و یه تکه کاغذ روی زمین دیدم،توجهم رو جلب کرد و کاغذ رو از رو زمین برداشتم که روش نوشته بود:
نوبت تو هم میرسه...!!
یکم به دور و برم نگاه کردم،کسی رو ندیدم و تنها تغییر توی اتاق این بود کا پنجره باز شده بود،رفتم و پنجره رو بستم و قفل کردم،بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم کاغذ رو به جونگکوک نشون بدم،رفتم اتاق جونگکوک،با رفتن توی اتاقش بازم یاد صحنه ی وحشتناکی که دیده بودم افتادم،چرا اصلا از جلو چشمم گم نمیشد؟احساس کردم سرم گیج میره و چند قدم عقب رفتم که یکی دستش رو گذاشت رو کمرم.
-حالت خوبه؟
+آ. آره
کاغذی که توی اتاقم پیدا کرده بودم رو دادم بهش
+اینو تو اتاقم پیدا کردم
بعد از یکم زل زدن به کاغذ انگار که انتظار داشت کاغذ باهاش حرف بزنه سرش رو بلند کرد
-از این به بعد تو اتاق من‌ بمون،فردا هم به افرادم میگم وسایلت رو بیارن
+اتفاقی افتاده؟
-نه نگران نباش
فقط سرمو‌ تکون داد
ساعت:۲ نصفه شب
روی تخت جونگو نشسته بودم که حقیقتی که تا الان متوجه نشده بودم مثل یه سیلی محکم خورد تو صورتم، این اتاق فقط یدونه تخت داره،یعنی من باید با جونگو رو یه تخت بخوابم؟پیش هم؟ نه،اصلا من رو مبل میخوابم،آره درستش همینه
گوشیم رو برداشتم و رفتم رو مبل نشستم،داشتم با گوشیم ور میرفتم که جونگکوک از حموم اومد بیرون،بدون ازنکه متوجه بشم سرمو بلند کردم و با جونگکوکی که بالاتنه ی عضله ایش رو به نمایش گذاشته رو دیدم،سعی کردم توجه نکنم ولی غیر ممکن بود،زبونم رو گاز گرفتم تا لبخند نزنم،بهم نزدیک تر شد و چونه ام رو تو دستش گرفت و سرمو بلند کرد
-به چی زل زدی کوچولو؟
الان متوجه شدم چه گندی زدم
+من؟هیچی من فقط تو فکر بودم امم تو کی اومدی؟
دست و پامو گم کرده بودم و کلمات رو زود زود پشت هم چیدم که باعث شد جونگو به پوزخند رو مخ بزنه.
سرشو آورد جلو تا جایی که بین لبامون فقط چند سانت فاصله موند
-اجازه هست؟
سرمو تکون دادم و لباش رو گذاشت رو لبام و شروع کرد به بوسیدن و مکیدن لبام و منم بوسه های لذت بخشش رو بی جواب نمیذاشتم با حس کردن زبونش که روی دندون هام کشیده شد دندون هام رو از هم فاصله دادم و به زبونش اجازه ی وارد شدن به دهانم رو دادم،بعد از اینکه مطمئن شد جای جای اون حفره ی داغ رو مزه کرده آخرین بوسه رو روی لبام گذاشت و سرشو عقب کشید تا هردومون نفس بکشیم.دستاشو گذاشت پشت کمرم و منو از رو مبل بلند کرد که باعث شد پاهامو دور کمرش حلقه کنم تا نیوفتم و به تخت بردتم
___________________________________________
احتمالا الان بهم فحش میدین😂
به یه جونگو تو زندگیم نیاز دارم🙂
خبب ووت و کامنت فراموش نشه✨️🦖
لاب یو آل💜💜
من این پارتو دیروز میخواستم آپ کنم ولی وتپد قاطی کرد😑😑

love has no rulesWhere stories live. Discover now